از روی پلک شب
شب سرشاری بود. رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت. دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود. در بلندیها، ما دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر. دستهایت، ساقه سبز پیامی را میداد به من و سفالینه انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد و تپشهامان میریخت به سنگ. از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها و لعاب مهتاب، روی رفتارت. تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک. فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست. سایهها برمیگشت. و هنوز، در سر راه نسیم. پونههایی که تکان میخورد. جذبههایی که به هم میخورد. آب
آب را گل نکنیم: در فرودست انگار، کفتری میخورد آب. یا که در بیشه دور، سیرهٔی پر میشوید. یا در آبادی، کوزهٔی پر میگردد. آب را گل نکنیم: شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. زن زیبایی آمد لب رود، آب را گل نکنیم: روی زیبا دو برابر شده است. چه گوارا این آب! چه زلال این رود! مردم بالادست، چه صفایی دارند! چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد! من ندیدم دهشان، بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست. ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام. بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است. مردمش میدانند، که شقاق چه گلی است. بیگمان آنجا آبی، آبی است. غنچهٔی میشکفد، اهل ده باخبرند. چه دهی باید باشد! کوچه باغش پر موسیقی باد! مردمان سر رود، آب را میفهمند. گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم. تا نبض خیس صبح
آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است ! ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد! یک نفر آمد تا عضلات بهشت دست مرا امتداد داد. یک نفر آمد که نور صبح مذاهب در وسط دگمه های پیرهنش بود. از علف خشک آیه های قدیمی پنجره می بافت. مثل پریروزهای فکر، جوان بود. حنجره اش از صفاف آبی شط ها پر شده بود. یک نفر آمد کتاب های مرا برد. روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید. عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد. میز مرا زیر معنویت باران نهاد. بعد، نشستیم. حرف زدیم از دقیقه های مشجر. از کلماتی که زندگی شان ، در وسط آب می گذشت. فرصت ما زیر ابرهای مناسب مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه حجم خوشی داشت. نصفه شب بود، از تلاطم میوه طرح درختان عجیب شد. رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت. بعد دست در آغاز جسم آب تنی کرد. بعد در احشای خیس نارون باغ صبح شد. تپش سایه دوست
تا سواد قریه راهی بود. چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی ، شب درون آستین هامان. می گذشتیم از میان آبکندی خشک. از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار، کوله بار از انعکاس شهر های دور. منطق زبر زمین در زیر پا جاری. زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد. پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند. چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد. هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر. هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند. جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد. ما گروه عاشقان بودیم و راه ما از کنار قریه های آشنا با فقر تا صفای بیکران می رفت. بر فراز آبگیری خود بخود سرها خم شد: روی صورت های ما تبخیر می شد شب و صدای دوست می آمد به گوش دوست. به باغ همسفرانصدا کن مرا.
صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید. در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد. و خاصیت عشق این است. کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. بیا زودتر چیزها را ببینیم. ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردی بدل میکنند. بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. مرا گرم کن (و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد و باران تندی گرفت و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ، اجاق شقایق مرا گرم کرد.) در این کوچههایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم. من از سطح سیمانی قرن میترسم. بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد. مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات. اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد. و آن وقت حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد. حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد. بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست. بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد. چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد. چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید. و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. از سبز به سبزمن در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگیام را بچرد. من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی میبینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. من در این تاریکی درگشودم به چمنهای قدیم، به طلاییهایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. من در این تاریکی ریشهها را دیدم و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم. در گلستانه
دشتهایی چه فراخ! جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف. برف، یک دسته کلاغ. جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب. شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط. من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس. می نویسم، و فضا. می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک. یک نفر دلتنگ است. یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد. یک نفر می خواند. زندگی یعنی : یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی ؟ دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته. یک نفر دیشب مرد و هنوز ، نان گندم خوب است. و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند. قطره ها در جریان، برف بر دوش سکوت و زمان روی ستون فقرات گل یاس. دوست
بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند. به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد. همیشه کودکی باد را صدا می کرد. همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد. برای ما، یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم. و ابرها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت. ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم. روشنی، من، گل، آب ابری نیست . بادی نیست. می نشینم لب حوض: گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب. پاکی خوشه زیست. مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر. رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط. نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد! نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز. روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست. چیزهایی هست ، که نمی دانم. می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد. می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم. راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم. من پرواز نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج. پرم از سایه برگی در آب: چه درونم تنهاست. |