ساده رنگ
آسمان، آبیتر، آب آبیتر. من در ایوانم، رعنا سر حوض. رخت میشوید رعنا. برگها میریزد. مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست. زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند. من ودا میخوانم، گاهی نیز طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری. آفتابی یکدست. سارها آمدهاند. تازه لادنها پیدا شدهاند. من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم: خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود. میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم. مادرم میخندد. رعنا هم. سوره تماشا
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ . در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند. پی گوهر باشید. لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید. و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ . به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت. و به آنان گفتم : هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند. هرکه با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه. زیر بیدی بودیم. برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم : چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟ می شنیدیم که بهم می گفتند: سحر میداند،سحر! سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند. باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد. خانه هاشان پر داوودی بود، چشمشان را بستیم . دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش. جیبشان را پر عادت کردیم. خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. شب تنهایی خوب
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند. شب سلیس است، و یکدست ، و باز. شمعدانی ها و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند. پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و در اسراف نسیم ، گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا. چشم تو زینت تاریکی نیست. پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا. و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند. پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت : بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است. نشانی
خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد، پس به سمت گل تنهایی میپیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد. در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او میپرسی خانه دوست کجاست. صدای دیدار با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود. میوهها آواز میخواندند. میوهها در آفتاب آواز میخواندند. در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید. اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود. گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد. هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد. بینش همشهریان، افسوس، بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود. من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید: میوه از میدان خریدی هیچ؟ - میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟ - گفتم از میدان بخر یک من انار خوب. - امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت. - به چه شد، آخر خوراک ظهر ... - ... ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت. ندای آغاز
کفشهایم کو، چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ. مادرم در خواب است. و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر. شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد. بوی هجرت میآید: بالش من پر آواز پر چلچلههاست. صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد. باید امشب بروم. من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود. کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. هیچ کسی زاغچهٔی را سر یک مزرعه جدی نگرفت. من به اندازه یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری - دختر بالغ همسایه - پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند. چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج (مثلا شاعرهٔی را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت. و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟) باید امشب بروم. باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست، رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند. یک نفر باز صدا زد: سهراب کفشهایم کو؟ همیشه
عصر چند عدد سار دور شدند از مدار حافظه کاج. نیکی جسمانی درخت بجا ماند. عطف اشراق روی شانه من ریخت. حرف بزن، ای زن شبانه موعود! زیر همین شاخه های عاطفی باد کودکی ام را به دست من بسپار. در وسط این همیشه های سیاه حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ! خون مرا پر کن از ملایمت هوش . نبض مرا روی زبری نفس عشق فاش کن. روی زمین های محض راه برو تا صفای باغ اساطیر. در لبه فرصت تلالو انگور حرف بزن ، حوری تکلم بدوی ! حزن مرا در مصب دور عبادت صاف کن. در همه ماسه های شور کسالت حنجره آب را رواج بده. بعد دیشب شیرین پلک را روی چمن های بی تموج ادراک پهن کن. غربت
ماه بالای سر آبادی است ، اهل آبادی در خواب. روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم. باغ همسایه چراغش روشن، من چراغم خاموش ، ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب. غوک ها می خوانند. مرغ حق هم گاهی. کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها. و بیابان پیداست. سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست. سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست. نیمه شب با ید باشد. دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام. آسمان آبی نیست ، روز آبی بود. یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم، طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب. یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم. یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد . یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم. یاد من باشد تنها هستم. ماه بالای سر تنهایی است. و پیامی در راه
روزی خوام آمد ، و پیامی خوام آورد. در رگ ها ، نور خواهم ریخت . و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید. خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد. زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید. کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ! دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت . جار خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم. رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است، کهکشانی خواهم دادش . روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت. هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید. هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند. رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند! ابر را ، پاره خواهم کرد. من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد. و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها. بادبادک ها ، به هوا خواهم برد. گلدان ها ، آب خواهم داد. خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت. مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد. خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد. خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت. پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند. هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد. مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک ! آشتی خواهم داد . آشنا خواهم کرد. راه خواهم رفت. نور خواهم خورد. دوست خواهم داشت. واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر میآیید، پشت هیچستانم. پشت هیچستان جایی است. پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک. روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند. پشت هیچستان، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا میآید. آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است. به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد. صبح شد، آفتاب آمد. چای را خوردیم روی سبزه زار میز. ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد. لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند. یک عروسک پشت باران بود. ابرها رفتند. یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز. دشمنان من کجا هستند؟ فکر می کردم: در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد. در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من. آب را با آسمان خوردم. لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند. من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت. نیمروز آمد. بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد. مرتع ادراک خرم بود. دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد: پرتقالی پوست می کندم. شهرها در آیینه پیدا بود. دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! پشت شیشه تا بخواهی شب . در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج، در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد. لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند. خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد: یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست |