سایبان آرامش ما، ماییم
در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد. بیایید از سایه - روشن برویم. بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم. و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم. برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم. شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم کنیم. از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم. خود روی دلهره پرپر کنیم. نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه. نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور. عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم. دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم. ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز ما در را نشکنیم. برخیزیم ، و دعا کنیم: لب ما شیار عطر خاموشی باد! نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم. کنار ما ریشه بی شوری است، بر کنیم. و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش در آییم. آتش را بشویم، نی زار همهمه را خاکستر کنیم. قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم. و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم. و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم. و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود آییم. برخورد خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم. ما وزش صخره ایم ، ما صخره وزنده ایم. ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم. پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم. تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم. در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید. بیایید از شوره زار خوب و بد برویم. چون جویبار، آیینه روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دهیم. و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم. برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم. شاسوسا
کنار مشتی خاک در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. نوسان ها خاک شد و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت. شبیه هیچ شده ای ! چهره ات را به سردی خاک بسپار. اوج خودم را گم کرده ام. می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد. برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا! بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند. از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم. بیهوده بود ، بیهوده بود. این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت. زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت. آن طرف ، سیاهی من پیداست: روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی . و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام. روی این پله ها غمی ، تنها، نشست. در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود. من دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد. در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد. خورشید ، در پنجره می سوزد. پنجره لبریز برگ ها شد. با برگی لغزیدم. پیوند رشته ها با من نیست. من هوای خودم را می نوشم و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد. تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها. روی باغ های روشن پرواز می کنم. چشمانم لبریز علف ها می شود و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد. می پرم ، می پرم. روی دشتی دور افتاده آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم. کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود. دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم: شاسوسا تو هستی؟ دیر کردی: از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم. در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها. و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم. شاسوسا، وزش سیاه و برهنه! خاک زندگی ام را فراگیر. لب هایش از سکوت بود. انگشتش به هیچ سو لغزید. ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد. رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام. خوابی را میان این علف ها گم کرده ام. دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست. من دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد. هنگامی که مرد رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود. روی غمی راه افتادم. به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست: در شب آن روزها فانوس گرفته ام. درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده . برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند. مادرم را می شنوم. خورشید ، با پنجره آمیخته. زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست. گهواره ای نوسان می کند. پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند. می شنوی؟ میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم. انگار دری به سردی خاک باز کردم: گورستان به زندگی ام تابید. بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند. سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم. کنار قبر، انتظار چه بیهوده است. شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود: شاسوسا ، شبیه تاریک من! به آفتاب آلوده ام. تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز. دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود. راهی در تهی ، سفری به تاریکی: صدای زنگ قافله را می شنوی؟ با مشتی کابوس هم سفر شده ام. راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی می گذرد. قافله از رودی کم ژرفا گذشت. سپیده دم روی موج ها ریخت. چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد: شاسوسا! شاسوسا! در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند. لبخند شاسوسا به خاک می ریزد و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای ! سنگ نوسان می کند. گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست. کنار مشتی خاک در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. برگ ها روی احساسم می لغزند. شب همآهنگی
لبها می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می کشد. پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده. انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند. به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند. بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست. دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید. لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد. می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند. بیا با جاده پیوستگی برویم. خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است.آفتابی شویم. چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد. لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است. در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد. باد می شکند ، شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد. جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود. شکست ترانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد. درخت ، نقشی در ابدیت ریخت. انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد. لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند. - این تو بودی که هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت می ریخت ؟ - و اینک هر هدیه ابدیتی است. - این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟ - واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند. - گفتی نهال از طوفان می هراسد. - و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان! که تهاجم بر باد رفت. - سیاه ترین ماران می رقصند. - و برهنه شوید، زیباترین پیکرها! که گزیدن نوازش شد. طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم، ریشه ات را بیاویز. من از صداها گذشتم. روشنی را رها کردم. رویای کلید از دستم افتاد. کنار راه زمان دراز کشیدم. ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند. خاک تپید. هوا موجی زد. علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند: میان دو دست تمنایم روییدی، در من تراویدی. آهنگ تاریک اندامت را شنیدم: نه صدایم و نه روشنی. طنین تنهایی تو هستم، طنین تاریکی تو. سکوتم را شنیدی: بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست، درها را خواهم گشود، در شب جاویدان خواهم وزید. چشمانت را گشودی : شب در من فرود آمد. غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها. دیدمش در دشت های نم زده مست اندوه تماشا ، یار باد، مویش افشان ، گونه اش شبنم زده. لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت- پرتویی در آب روشن ریخته. او صدا را در شیار باد ریخت: جلوه اش با بوی خنک آمیخته. رود، تابان بود و او موج صدا: خیره شد چشمان ما در رود وهم. پرده روشن بود ، او تاریک خواند: طرح ها در دست دارد دود وهم. چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت: آفت پژمردگی نزدیک او. دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور. سایه می زد خنده تاریک او. فراتر
می تازی ، همزاد عصیان ! به شکار ستاره ها رهسپاری ، دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار. اینجا که من هستم آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد، کو چشمی آرزومند؟ با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب! و اینجا - افسانه نمی گویم- نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد. بیداری ات را جادو می زند، سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید. و -قصه نمی پردازم- در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود، بی نیازی دست ها پاسخ می دهد. در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد. در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست . در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی. من شکفتن را می شنوم. و جویبار از آن سوی زمان می گذرد. تو در راهیی. من رسیده ام. اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل! میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ. کو قطره وهم
سر برداشتم: زنبوری در خیالم پر زد یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟ در بیداری سهمناک آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ و از کنار زمان برخاستم. هنگام بزرگ بر لبانم خاموشی نشانده بود. در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود: چشمانش بیکرانی برکه را نوشید. بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود. پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ! در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟ بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند. گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد. به طراوت خاک دست می کشم، نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند. به آب روان نزدیک می شوم، نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند. رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند. جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا! درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند. محراب
تهی بود و نسیمی. سیاهی بود و ستاره ای هستی بود و زمزمه ای. لب بود و نیایشی. من بود و تویی: نماز و محرابی. موج نوازشی، ای گرداب
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی! نفرین به زیبایی- آب تاریک خروشان - که هست مرا فرو پیچد و برد! تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است. موج تو اقلیم مرا گرفت. ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم. ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم. افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد! مژگان تو لرزید: رویا در هم شد. تپیدی: شیره گل بگردش آمد. بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید. براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد. در کف تست رشته دگرگونی. از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای. یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست. در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان! سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک! جلوه ای، ای برون از دید! از بیکران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی. |