پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن ستارهی ترانهیی برافروز در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها! □ سه نوید، سه برادری، بر فرازِ مونوالهریین واژگون گردید و آن هر سه من بودم. سیزده قربانی، سیزده هرکول بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد و آن هر سیزده من بودم. سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا در تپههای قصرِ خدایان، در حلقههای زنجیر یکی شد و آن هر سیصدهزار منم! □ آه! من سه نوید، سه برادری، من سیزده قربانی، سیزده هرکول بودهام و من اکنون عقدهی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم... ای سرودِ دریاها! بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم و بهسانِ مرواریدِ یکی صدف کلمهیی در قالبِ تو باشم ای سرودِ دریاها! برای شما که عشق تان زندگیست
شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگ است، شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها امیدِ ستارگان را شما که به وجود آوردهاید سالیان را قرون را و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها یادگارها و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید و شما که پروردهاید فتح را در زهدانِ شکست، شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگست! □ شما که برقِ ستارهی عشقید در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را بر خاکسترِ تشنهی لبها و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها و در تعبها و پاهای آبلهگون با کفشهای گران در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور بر راههای دور و در اندیشهی شماست مردی که زورقاش را میراند بر آبِ دوردست شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگ است! □ شما که زیبایید تا مردان زیبایی را بستایند و هر مرد که به راهی میشتابد جادوییِ نوشخندی از شماست و هر مرد در آزادگیِ خویش به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگ است! □ شما که روحِ زندگی هستید و زندگی بی شما اجاقیست خاموش، شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان در گوشِ جانِ مرد فرحزاست، شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ عشقِتان را به ما دهید شما که عشقِتان زندگیست! و خشمِتان را به دشمنانِ ما شما که خشمِتان مرگ است! سمفونی تاریک
غنچههای یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است. با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان میگیرند. و بویِ تلخِ سروها ــ که ضربهای آهنگِ اندوهزای گورستانیست و به یأسهای بیدار لالای میگوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی میچکد و میانِ آسمانِ بیستاره و زمینِ خوابآلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار میکند. عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه میزنند. دلتنگیهای بیهودهی روز در سایههایِ شب دور و محو میشوند و پچپچهشان، چون ضربههایِ گیج و کشدارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش میآید. و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانهی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص میآورد. □ امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بینور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت میکنند... امشب عطرِ یاسها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگیهای دشوار و سنگینِ روز بازمیستاند... امشب بوی تلخِ سروها شعلهی عشق و آرزوها را که تازهتازه در دلِ من زبانه میکشد خاموش میکند... امشب سمفونی تاریکِ یاسها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم میآمیزد... امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست... آواز شبانه برای کوچهها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من! خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد درختانِ تناورِ درهی سبز بر خاک افتاد سردارانِ بزرگ بر دارها رقصیدند و آینهی کوچکِ آفتاب در دریاچهی شور شکست. فریادِ من با قلبم بیگانه بود من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود. و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند، سایهام بر لجنِ کهنه چسبیده بود. □ ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد دریا جنبیده بود پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند. سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند. من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم لیکن از خواب برنجهیدم زیرا که در آن هنگام هنوز خوابِ سحرگاهم با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست. □ لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ (من خفته بودم.) ارومیهی گریان خاموش ماند و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد، (من عشقهایم را میشمردم) تکتیری غریوکشان از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست، (من به جای دیگر مینگریستم) صداهای دیگر برخاست: بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند و برفی گران شروع کرد. پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود: دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد. (من چیزی زمزمه میکردم) برف، پایانناپذیر بود اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود. (من در کنارِ آتش میلرزیدم) من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را نمیدانستم اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود. آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود: آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند... □ و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟ آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد! لعنت بر شما باد! من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام. دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند. من برای روسبیان و برهنگان مینویسم برای مسلولین و خاکسترنشینان، برای آنها که بر خاکِ سرد امیدوارند و برای آنان که دیگر به آسمان امید ندارند. بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند بگذار خونِ ما بریزد و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده پیوند دهد... □ استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم! من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم و در کوچههای پُرنفسِ قیام فریاد میزنم. من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش جای میدهم. با سماجتِ یک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر در بلورِ قلبِ یک جام و کشوقوسِ یک انتظار در خمیازهی یک اقدام و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو بر دلدادگیِ خنجرِ من... و تو خاموشی کردهای پیشه من سماجت، تو یکچند من همیشه. و لاکِ خونِ یک امضا که به نامهی هر نیازِ من زنگار میبندد، و قطرهقطرههای خونِ من که در گلوی مسلولِ یک عشق میخندد، و خدای یک عشق خدای یک سماجت که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری میمیرد، ــ [از زمینِ عشقِ سُرخاش با دهانِ خونینِ یک زخم بوسهیی گرم میگیرد: «ــ اوه، مخلوقِ من! باز هم، مخلوقِ من باز هم!» و میمیرد!] و تلاشِ عشقِ او در لبانِ شیرینِ کودکِ من میخندد فردا، و از قلبِ زلالِ یک جام که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام و از خمیازهی یک اقدام که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام و از دلدادگیِ خنجرِ خود که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام واز سماجتِ یک الماس که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم، به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم! و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد، عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم: عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش و چون سماجتِ یک خداوند خواهد مُرد سرانجام در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام، و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو! □ و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند: «ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام خواهدم کُشت. و آتشِ این همه حرف در گلویم که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است در ناشنواییِ گوشِ تو خفهام خواهد کرد!» رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت. بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را بر خود احساس کرد و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام... □ اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛ اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام: همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت لامتاکام حرفی نخواهم زد میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم: همهی حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم... بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام! بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد. و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام، اینها همه را ندیدهام... بگذار هیچکس نداند، هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد، آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند. چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است. و محکومم کرده است که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم... و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید، و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود... □ ...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛ دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم. و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم. و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند. اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد. و من شتابم را بر او تحمیل میکردم. و دلم در آتش بود. و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد. و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت. اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم. و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد... کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد. و من فانوس را در قایق نهادم. و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم. و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید، رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم. و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید. موج از ساحل بالا میکشید و دریا گُرده تهی میکرد و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد، احساس میکردم. اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد. و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم. لیکن شب آشفته بود و دریا پرپر میزد و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید... و من دیدم که آسایشی یافتهام و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است. و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم، به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد. اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم. و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود. و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود، و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم. و در این هنگام در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را مینگریستم. و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت. و شب آشفته بود و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید. □ در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام. یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش، بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم: ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد! و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد، دل به دریای توفانی زده بودم. و دریا آشوب بود. و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید، مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم. اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد. و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند. فریاد کشیدم: «رُکسانا!» اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت. و این غریو، رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند، شکنجه کرد. و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد. فریاد کشیدم: «رُکسانا!» اما او در آرامشِ خود آسوده نبود و بهسانِ مهی از باد آشفته، با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت: «ــ من همین دریای بیپایانم!» و در دریا آشوب بود در دریا توفان بود... فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!» اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید و در دلِ من آتش بود و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم، با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت: «ــ من همین توفانم من همین غریوم من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!» «رُکسانا!» «ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم. تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد... در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم... اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!» «ــ میتوانم رُکسانا! میتوانم»... «ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...» «ــ رُکسانا...» و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد. «ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی... با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید شورابِ اشک را از چهرهات بشوید. تا اگر روزی، آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید. اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی، نمیتوانی، نمیتوانی!» «ــ رُک... سا... نا» و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود. و دریا آشوب بود. و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد. و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد در تبِ زندهی خود غریو میکشید: «ــ شاید به هم بازرسیم: روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم، و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند». «ــ میتوانم رُکسانا! میتوانم...» «ــ نمیتوانی! نمیتوانی» «ــ رُکسانا...» خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست و در دریا آشوب بود. «ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد، در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.» بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود. و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند. و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید، با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید: «ــ نمیتوانی! و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد. و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد، و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام، ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد، بلعِ صدفها شده بود... تو نمیتوانی بیایی نمیتوانی بیایی! تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است، کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...» □ من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس، چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم و سحرگاهان مردانِ ساحل، در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند... □ بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود! من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند، از دریچه به دریای آشوب مینگرم و از پسِ دیوارِ چوبین، رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند احساس میکنم. و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند: «ــ هان گوش کنید، دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت». و من از غیظ لب به دندان میگزم و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب، آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد، به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند. و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم: «رُکسانا!» و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا، با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد، یکریز فریاد میزند: «ــ نمیتوانی بیایی! نمیتوانی بیایی!»... مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند، نهیب میزنم: «ــ میشنوید؟ بدبختها میشنوید؟» و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند. و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ، فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا، با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش، همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد، یکریز فریاد میکشد: «ــ نمیتوانی بیایی! نمیتوانی بیایی!». غزل آخرین انزوا
۱ من فروتن بودهام و به فروتنی، از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام تا نسیمی برآید. نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند. و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم. تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند، یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ چرا که من، دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛ جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام... □ پیکری چهرهیی دستی سایهیی ــ بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛ سایهها کودکان آتشها زنان ــ سایههای کودک و آتشهای زن؛ سنگها دوستان عشقها دنیاها ــ سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛ درختان مردگان ــ و درختانِ مرده؛ وطنی که هوا و آفتابِ شهرها، و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛ و چیزی دیگر، چیزی دیگر، چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان: قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند! چرا که من دیرگاهیست جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام... □ نامِ هیچکجا و همهجا نامِ هیچگاه و همهگاه... آه که چون سایهیی به زبان میآمدم بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد. □ سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ سایهیی که با پوک سخن میگفت! □ عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده، منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟ آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟ □ من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم. آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی (این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی) برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است. و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک، فریادِ ستارگان را سرودهام؟ آیا انسان معجزهیی نیست؟ انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد، جهان را به بند کشید و زندانها را درهم شکست! ــ کوهها را درید، دریاها را شکست، آتشها را نوشید و آبها را خاکستر کرد! انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز! انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا! انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند! انسان! و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است، با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است، بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟ آیا انسان معجزهیی نیست؟ □ آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛ تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛ تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند، و من، آه! چگونه اکنون تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام! □ به خود گفتم: «ــ هان! من تنها و خالیام. بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم، و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است. عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند... من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست... آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم. ۲ تو اجاقِ همهی چشمهساران سحرگاهِ تمامِ ستارگان و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی. تو به من دست میزنی و من در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم. پیشِ پایِ منتظرم راهها چون مُشتِ بستهیی میگشاید و من در گشودگیِ دستِ راهها به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم. نوبرگی بر عشقم جوانه میزند و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی مرا تا عمقِ ناپیدای روحم روشن میکند. □ عشقِ مردم آفتاب است اما من بیتو بیتو زمینی بیگیا بودم... در لبانِ تو آبِ آخرین انزوا به خواب میرود و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم. غزل بزرگ
همه بتهایم را میشکنم تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری برای شنیدنِ ساز و سرودِ من. همه بتهایم را میشکنم ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ تا راهِ بیپایانِ غزلم، از سنگفرشِ بتهایی که در معبدِ ستایشِشان چو عودی در آتش سوختهام، تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد. □ گرچه انسانی را در خود کشتهام گرچه انسانی را در خود زادهام گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختهام، اما میانِ این هر دو ــ شاخهی جداماندهی من! ــ میانِ این هر دو من لنگرِ پُررفتوآمدِ دردِ تلاشِ بیتوقفِ خویشام. □ این طرف، در افقِ خونینِ شکسته، انسانِ من ایستاده است. او را میبینم، او را میشناسم: روحِ نیمهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد: «ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره! مرا نجات بده!» و آن طرف در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ رودررو، زنِ مهتابیِ من... و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههایِ بنفشِ درد طلوع میکند: «ــ مرا به پیشِ خودت ببر! سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من! مرا به پیشِ خودت ببر!» و میانِ این هر دو افق من ایستادهام و دردِ سنگینِ این هر دو افق بر سینهی من میفشارد □ من از آن روز که نگاهم دوید و پردههای آبی و زنگاری را شکافت و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم که بر صلیبِ روحِ نیمهاش به چارمیخ آویخته است در افقِ شکستهی خونیناش، دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من ــ میانِ مهتاب و ستارهها ــ چشمهای درشت و دردناکِ روحی که به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردد شعله میزند. و اکنون آن زمان دررسیده است که من به صورتِ دردی جانگزای درآیم؛ دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانی، آن را ازهمدریده است. و من اکنون یکپارچه دردم... □ در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم. دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفت و دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید: «ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من، مرا نجات بده!» «ــ مرا به پیشِ خودت ببر، سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!» □ زنِ افقِ ستارهبارانِ مهتابی به زانو درآمد. کمرِ پُردردش بر دستهای من لغزید. موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستانهایش جاری شد. سایهی لبِ زیرینش بر چانهاش دوید و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید تا دو نیمهی روحِشان جذبِ هم گردد. حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید. روحها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد. سرش به دامنِ انسانِ من بود، اما چندان که چشم گشود او را نشناخت: کمرش چون مار سُرید، لغزید و گریخت، در افقِ ستارهبارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید: «ــ سردارِ رؤیاهای نقرهیی، مرا به کنارِ خودت ببر!» و نالهاش میانِ دو افق سرگردان شد: «ــ مرا به کنارِ خودت ببر!» و بر شقیقههای دردناکِ من نشست. □ میانِ دو افق، بر سنگفرشِ ملعنت، راهِ بزرگِ من پاهای مرا میجوید. و ساکت شوید، ساکت شوید تا سمْضربههای اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم، با یالهای آتشِ تشویشاش. به کنار! به کنار! تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پردههای افقِ ستارهبارانِ رودررو: تصویرهای دور و نزدیک، شباهت و بیگانگی، دوست داشتن و راست گفتن ــ و نه کینه ورزیدن و نه فریب دادن... □ میانِ آرزوهایم خفتهام. آفتابِ سبز، تبِ شنها و شورهزارها را در گاهوارهی عظیمِ کوههای یخ میجنباند و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقهی بابونههای بیابانی بالا میکشد؛ و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه میکند: خستگیِ وصل، که بهسانِ لحظهی تسلیم، سفید است و شرمانگیز. □ در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان، مرا در گهوارهی پُردردِ یأسم جنباندند. و رطوبتِ چشماندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشدهام را چون حلقهی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بینگاهِ آرزوهایم بستند. □ راهِ میانِ دو افق طولانی و بزرگ سنگلاخ و وحشتانگیز است. ای راهِ بزرگِ وحشی که چخماقِ سنگفرشات مدام چون لحظههای میانِ دیروز و فردا در نبضِ اکنونِ من با جرقههای ستارهییات دندان میکروجد! ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟ اما رؤیتِ این جامههای کثیف بر اندامِ انسانهای پاک، چه دردانگیز است! □ و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه میزند. و چه چیز آیا، چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی که سنگینیِ مرا متحمل نمیشود میخکوبم میکند؟ آیا این همان جهنمِ خداوند است که در آن جز چشیدنِ دردِ آتشهای گُلانداختهی کیفرهای بیدلیل راهی نیست؟ و کجاست؟ به من بگویید که کجاست خداوندگارِ دریای گودِ خواهشهای پُرتپشِ هر رگِ من، که نامش را جاودانه با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشهی جگرِ چلیدهی خود نقش کردهام؟ و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من! سکوتی به سنگینیِ لاشهی مردی که امیدی با خود ندارد! □ میانِ دو پارهی روحِ من هواها و شهرهاست انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان دهکدههاست با جویبارها و رودخانههاست با پلهاشان، ماهیها و قایقهاشان. میانِ دو پارهی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ دنیا من نمیخواهم ببینمش! تا نمیدانستم که پارهی دیگرِ این روح کجاست، رؤیایی خالی بودم: ـ رؤیایی خالی، بیسر و ته، بیشکل و بینگاه... و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگفرشِ ظلم خفته است میبینم که دیگر نیستم، دیگر هیچ نیستم حتا سایهیی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد. □ شبِ پرستارهی چشمی در آسمانِ خاطرهام طلوع کرده است: دور شو آفتابِ تاریکِ روز! دیگر نمیخواهم تو را ببینم، دیگر نمیخواهم، نمیخواهم هیچکس را بشناسم! میانِ همه این انسانها که من دوست داشتهام میانِ همه آن خدایان که تحقیر کردهام کدامیک آیا از من انتقام باز میستاند؟ و این اسبِ سیاهِ وحشی که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ مینوازد با من چه میخواهد بگوید؟ □ در افقِ شکستهی خونینِ این طرف، انسانِ من ایستاده است و نیمهروحِ جدا شدهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد: «ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبندهی من، نجاتم بده!» و در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ آن طرف زنِ رؤیاییِ من. ــ و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههای بنفشِ دردی که دود میکند میسوزد: «ــ مرا به پیشِ خودت ببر! سردارِ رویاییِ خوابهای سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!» و میانِ این هر دو افق من ایستادهام. و عشقم قفسیست از پرنده خالی، افسرده و ملول، در مسیرِ توفانِ تلاشم، که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است و با تکانِ سرسامیِ خاطرهخیزش، سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزههای مبهمِ دردی کشنده میآکند. □ اما نیمشبی من خواهم رفت؛ از دنیایی که مالِ من نیست، از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند. و تو آنگاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من! ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست. و تو آنگاه خواهی دانست، پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من! ــ خواهی دانست که تنها ماندهای با روحِ خودت و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات: غمی که من میبرم غمی که من میکشم... دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جانگزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم و دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است، بهبود یابد. دیگر آن زمان گذشته است و من جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشتهام. □ انسانی را در خود کشتم انسانی را در خود زادم و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم. اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم: دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است... تنها هنگامی که خاطرهات را میبوسم در مییابم دیریست که مردهام چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم. ــ از پیشانیِ خاطرهی تو ای یار! ای شاخهی جدا ماندهی من! حرف آخر
به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند نه فریدونام من، نه ولادیمیرم که گلولهیی نهاد نقطهوار به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ نه بازمیگردم من نه میمیرم. زیرا من [که ا.صبحام و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر، و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من. چرا که شما مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما و شما کشندگانِ انواعِ ولادیمیر این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید که بر راهِ دیوانهای گردگرفته شلنگ میاندازد. و آنکه مرگی فراموش شده یکبار بهسانِ قندی به دلش آب شده است ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ: اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد با وی چه توانید کرد؟ □ مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی فراموش شد و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم. تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ مردمی که من دوست میدارم سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ : □ بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی پُشتِ بطریهای خمار و خالی زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش عشقِ بدفرجامِ من است. از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش من روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم تا چشمانِ پُرآفتابش در منظرِ عشقِ من طالع شود. لیکن غزلِ مسموم خونِ معشوقِ مرا افسرد. معشوقِ من مُرد و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد. من دستهای گرانم را به سندانِ جمجمهام کوفتم و بهسانِ خدایی در زنجیر نالیدم و ضجههای من چون توفانِ ملخ مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند. و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!] و معذلک من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم گوسفندِ مسمّطی نذر نکردم! □ اما اگر شما دوست میدارید که شاعران قی کنند پیشِ پایِتان آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان، چه کند صبح که شعرش احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟ چه کند صبح اگر فردا همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟ چه کند صبح اگر دیروز گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟ چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون در آبهایِ دوردستِ قرون جانوری تکیاخته باشد! □ و من که ا.صبحام به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!] که تلاشِتان پایدار نیست زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم دیوارِ پیرهنی حتا در کار نیست. □ برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ، فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد: ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر! طرفِ همهی شما منم من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ و من نه بازمیگردم نه میمیرم وداع کنید با نامِ بینامیِتان چرا که من نه فریدونام نه ولادیمیرم!» چشمان تاریک
چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود، مرثیهی دردناکِ من بود مرثیهی دردناک و وحشتِ تدفینِ زندهبهگوری که منم، من... □ هزاران پوزهی سردِ یأس، در خوابِ آغازنشده بهانجام رسیدهی من، در رویای مارانِ یکچشمِ جهنمی فریاد کشیدهاند. و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی و در جامهی شعلهورِ آتشِ خویش، خاموش و پرصلابت و سنگین بر جادهی توفانزدهیی گذشتی که پیکرِ رسوای من با هزاران گُلمیخِ نگاههای کاوشکار، بر دروازههای عظیمش آویخته بود... □ بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطرهی تو را در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم. بگذار آتشکدهی بزرگِ خاموشیِ بیایمانِ تو مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند. خاربوتهی کنارِ کویرِ جُستجو باش تا سایهی من، زخمدار و خونآلود به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاببارِ تو آویزد... □ در دهلیز طولانیِ بینشان هزاران غریوِ وحشت برخاست هزاران دریچهی گمنام برهم کوفت هزاران دَرِ راز گشاده شد و جادوی نگاهِ تو، گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیمسوخته ربود... هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد هزاران دریچهی گمنام از هم گشود، و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید هزاران دَرِ راز بسته شد، تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم و در پسِ درهای بستهی رازی عبوس به استخوانهای نومیدی مبدل شوم. □ در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بیمنفذ، چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است. هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بستهی سنگین میانِ ما بهسانِ مارانِ جادویی نفس میزنند. گُلهای طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاههای سرزمینِ تو مینوشد، میشکفد، و من لنگرِ بیتکانِ نومیدیِ خویشم. من خشکیدهام من نگاه میکنم من درد میکشم من نفس میزنم من فریاد برمیآورم: ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود. مرثیهی دردناکِ من بود چشمانِ تو. مرثیهی دردناک و وحشتِ تدفینِ زندهبهگوری که منم، من...
|