به تو سلام میکنم
به تو سلام میکنم کنارِ تو مینشینم و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا میشود. اگر فریادِ مرغ و سایهی علفم در خلوتِ تو این حقیقت را باز مییابم. □ خسته، خسته، از راهکورههای تردید میآیم. چون آینهیی از تو لبریزم. هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد نه ساقهی بازوهایت نه چشمههای تنت. بیتو خاموشم، شهری در شبم. تو طلوع میکنی من گرمایت را از دور میچشم و شهرِ من بیدار میشود. با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی مرددِ تلاشهایش. دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد. دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا میسوزاند. من به دنبالِ سحری سرگردان میگردم. □ تو سخن میگویی من نمیشنوم تو سکوت میکنی من فریاد میزنم با منی با خود نیستم و بیتو خود را در نمییابم دیگر هیچ چیز نمیخواهد، نمیتواند تسکینم بدهد. □ اگر فریادِ مرغ و سایهی علفم این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافتهام. حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانهام. فریادِ مرغ را بشنو سایهی علف را با سایهات بیامیز مرا با خودت آشنا کن بیگانهی من مرا با خودت یکی کن. تو را دوست میدارم
طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمیکند کلمات انتظار میکشند من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست شب از ستارهها تنهاتر است... □ طرفِ ما شب نیست چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند. دیگر تنها نیستم
بر شانهیِ من کبوتریست که از دهانِ تو آب میخورد بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند. بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب که با من از روشنی سخن میگوید و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست. من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم. □ در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد در کوچه مردی بر خاک افتاد در خانه زنی گریست در گاهواره کودکی لبخندی زد. آدمها همتلاشِ حقیقتند آدمها همزادِ ابدیتند من با ابدیت بیگانه نیستم. □ زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد. هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است. به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند من زندهام فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است. □ مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست نازنین! جامهی خوبت را بپوش عشق، ما را دوست میدارد من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم. سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جُستم در تاریکی چشمهایت را یافتم و شبم پُرستاره شد. □ تو را صدا کردم در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی. با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی برای چشمهایم با چشمهایت برای لبهایم با لبهایت با تنت برای تنم آواز خواندی. من با چشمها و لبهایت اُنس گرفتم با تنت انس گرفتم، چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم و لبخندِ آن زمانیام را بازیافتم. □ در من شک لانه کرده بود. دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد و من تازه شدم من یقین کردم یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم؛ در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود. و لبخندِ آن زمانی، به لبهایم برگشت. با تنت برای تنام لالا گفتی. چشمهای تو با من بود و من چشمهایم را بستم چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود □ بدی، تاریکیست شبها جنایتکارند ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم و تو را بهسانِ روزی بزرگ آواز میخوانم. □ صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند. شب گِرداگِردَم حصار کشیده است و من به تو نگاه میکنم، از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم چرا که هر ستاره آفتابیست من آفتاب را باور دارم من دریا را باور دارم و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست انسان سرچشمهی دریاهاست. بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. اگر لبها دروغ میگویند از دستهای تو راستی هویداست و من از دستهای توست که سخن میگویم. □ دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند. از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم. □ بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم. تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم من فریاد میزنم و راحت میشوم. □ قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است. در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود. با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم. من زندگیام را خواب میبینم من رؤیاهایم را زندگی میکنم من حقیقت را زندگی میکنم. □ از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی چرا که هر شهید درختیست. من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم تو طلوع کردی من مُجاب شدم، من غریو کشیدم و آرامش یافتم. کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم و تو در گذرگاههای شبزده عشقِ تازه را اخطار کردی. □ من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم در بیستارهترینِ شبها لبخندت را آتشبازی کردم و از آن پس قلبِ کوچه خانهیِ ماست. □ دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم. قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. به تو بگویم
دیگر جا نیست قلبت پُر از اندوه است آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند پرندگانت همه مردهاند در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود. □ دیگر جا نیست قلبت پُراز اندوه است خدایانِ همه آسمانهایت بر خاک افتادهاند چون کودکی بیپناه و تنها ماندهای از وحشت میخندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد. این است انسانی که از خود ساختهای از انسانی که من دوست میداشتم که من دوست میدارم. □ دوشادوشِ زندگی در همه نبردها جنگیده بودی نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابرِ تنهایی به زانو در میآوری. آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ انسانهایی که من دوست میداشتم که من دوست میدارم؟ □ دیگر جا نیست قلبت پُراز اندوه است. میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی از مرگ بیش از زندگی از عشق بیش از هر دو میترسی. به تاریکی نگاه میکنی از وحشت میلرزی و مرا در کنارِ خود از یاد میبری. بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم تا انسان را در کنارِ خود حس کنم. □ دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست من چشمهیی زاینده میخواهم. پستانهایت ستارههای کوچک است آن سوی ستاره من انسانی میخواهم: انسانی که مرا بگزیند انسانی که من او را بگزینم، انسانی که به دستهای من نگاه کند انسانی که به دستهایش نگاه کنم، انسانی در کنارِ من تا به دستهای انسانها نگاه کنیم، انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم تا در او بخندم، تا در او بگریم... □ خدایان نجاتم نمیدادند پیوندِ تُردِ تو نیز نجاتم نداد نه پیوندِ تُردِ تو نه چشمها و نه پستانهایت نه دستهایت کنارِ من قلبت آینهیی نبود کنارِ من قلبت بشری نبود... از عموهایت
برای سیاووش کوچک نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسه به خاطرِ سایهیِ بامِ کوچکش به خاطرِ ترانهیی کوچکتر از دستهای تو نه به خاطرِ جنگلها نه به خاطرِ دریا به خاطرِ یک برگ به خاطرِ یک قطره روشنتر از چشمهای تو نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر نه به خاطرِ همه انسانها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمناش شاید نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانهی تو به خاطرِ یقینِ کوچکت که انسان دنیاییست به خاطرِ آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم به خاطرِ دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من و لبهای بزرگِ من بر گونههای بیگناهِ تو به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای به خاطرِ یک لبخند هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی به خاطرِ یک سرود به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شبها تاریکترینِ شبها به خاطرِ عروسکهای تو، نه به خاطرِ انسانهایِ بزرگ به خاطرِ سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطرِ شاهراههای دوردست به خاطرِ ناودان، هنگامی که میبارد به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام به خاطرِ تو به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند به یاد آر عموهایت را میگویم از مرتضا سخن میگویم. حریق سرد
وقتی که شعلهی ظلم غنچهی لبهای تو را سوخت چشمانِ سردِ من درهایِ کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد بود. باید میگذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همهجا بپاشیم باید میگذاشتند غنچهی قلبِمان را بر شاخههای انگشتِ عشقی بزرگتر بشکوفانیم باید میگذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند تا چشمانِ شعلهوارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد... اما ظلمِ مشتعل غنچهی لبانت را سوزاند و چشمانِ سردِ من درهای کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد ماند... شعر ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهادهام با عصای پیران و وحشت از فردا و نفرت از شما . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . □ اکنون من در نیمشبانِ عمرِ خویشم آنجا که ستارهیی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار میکشد... در نیمشبانِ عمرِ خویشام، سخنی بگو با من ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ تا آن ستاره اگر تویی، سپیدهدمان را من به دوری و دیری نفرین کنم. □ با تو آفتاب در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه به ابدیت لبخند میزند. با تو یک علف و همه جنگلها با تو یک گام و راهی به ابدیت. ای آفریدهی دستانِ واپسین! با تو یک سکوت و هزاران فریاد. دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است. چراغِ رهگذری شبِ تنبل را از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار میکند و باران جوبارِ خشکیده را در چمنِ سبز سفر میدهد...
|