از مرز انزوا

چشمانِ سیاهِ تو فریب‌ات می‌دهند
ای جوینده‌ی بی‌گناه!
ــتو مرا هیچ‌گاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
 
مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن.
 

 
از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست.
و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.
 
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.
 
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.
اما چگونه، به‌راستی چگونه
در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،
          زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ
          باز توانی‌ شناخت؟
 

 
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
 
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
 
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن‌افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بی‌آنکه بی‌اعتمادی را دوست داشته باشیم.
 

 
کنارِ حوضِ شکسته درختی بی‌بهار از نیروی عصاره‌ی مدفونِ خویش می‌پوسد.
و ناپاکی آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش بازمی‌دارد.
 
عشق‌های معصوم، بی‌کار و بی‌انگیزه‌اند.
دوست‌داشتن
از سفرهای دراز تهی‌دست بازمی‌گردد.
 
زیرِ سرتاق‌های ویران‌سرای مشترک،
زنانِ نفرت‌انگیز،
در حجابِ سیاهِ بی‌پردگیِ خویش
به غمنامه‌ی مرگِ پیام‌آورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش می‌دهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمه‌جوی خویش اشک می‌ریزند.
 
خدایِ مهربانِ بی‌برده‌ی من جبرکار و خوف‌انگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بی‌امید رانده شده‌ایم.
ای هم‌سرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بی‌گناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُسته‌یی نیست.
 

 
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی‌تان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستاره‌یی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلب‌ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
 
چون قایقِ بی‌سرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...

سرود مردی که تنها به راه می‌رود
 

 ۱
 
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
 
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:
 
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
 
و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.
 
و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
 
و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
         بیگانه‌یی بیش نیست.
 
       ۲
 
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
 
او با شمشیرِ خویش می‌گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
    خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
 
و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
    که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
    شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
    ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
 
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!
 
«ــ کجایید، کجایید؟
    بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
 
و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
    به ستاره‌ها نگاه کن:
    هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.
    به ستاره‌ها نگاه کن
    چرا که در زمین پاکی نیست...»
 
و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
                 بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!
 
       ۳
 
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:
 
«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
    این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
    بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»
 
       ۴
 
و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:
 
«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
    حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
    و تنها
    چرا که
    به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
   همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
    در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
    ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
 
و دیگر:
«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
    و به‌راستی
    آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»


تنها...

اکنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!
 
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
 
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.
 
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
 
از قهر و مهربانیِ‌تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
 
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام
 
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
 
نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.
 
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود...
 
از مردانِ شما آدم‌کشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.
 
من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومته‌ی نامُرادم
که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام.
 
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

پشت دیوار

تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشم‌آگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پای درآمده است. ــ
 
مردی که شب‌همه‌شب در سنگ‌های خاره گُل می‌تراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهی‌ست فرمان دهد:
 
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامه‌ی آن ملال‌انگیز است
    چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
    کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
    در مقایسه چون لجنی‌ست که در مردابی ته‌نشین شود!»
 

 
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را به‌گشاده‌رویی تن در دادم
چرا که می‌پنداشتم بدین‌گونه، یارانِ گرسنه را در قحط‌سالی این‌چنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی می‌دهم
و بدین رنج سرخوش بوده‌ام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
 
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بی‌رحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
 

 
من عمله‌ی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست می‌داشتم!
 
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
 
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
 

 
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بی‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌های خود می‌نگرد
و دست‌هایش از امید و عشق و آینده تهی‌ست.
 
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بی‌جنبش و بی‌جنبده، تا ابدیت گسترده است
گهواره‌ی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصاره‌ی مرگ می‌آکند
و در پُشتِ حماسه‌های پُرنخوت
                                     مردی تنها
                                                بر جنازه‌ی خود می‌گرید

تا شکوفه‌ی سُرخ یک پیراهن
 
سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک‌اش
                  می‌کند بیدار،
و قیراندود می‌شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی‌نفس می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می‌کنم
                  کار می‌کنم
                               کار
و از سنگِ الفاظ
                  بر می‌افرازم
استوار
       دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
 
من چنین‌ام. احمقم شاید!
که می‌داند
            که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به‌سانِ شما
که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید
                                                   از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید
                                              از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!
 

 
و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم
و در زندانِ شعر
                  محبوس می‌کنم خود را
به‌سانِ تصویری که در چارچوبش
                                       در زندانِ قابش.
 
و ای بسا که
              تصویری کودن
                             از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
                          گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
                              در چشمانش،
و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
               بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
 
تصویری بی‌شباهت
که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش
                                      به جُست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می‌شد من!
 
می‌شد من
عیناً!
می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می‌ترکد سکوتِشان
                      در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان
                                     در کویرِ رنگ‌ها...
 
می‌شد من
عیناً!
 
می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،
و اینک گونه‌ام...
و اینک پیشانی‌ام...
 

 
چنین‌ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.
 
چنین‌ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
 
در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
                                که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه‌ی اعدام
                               می‌نوشانید
که از سرما می‌لرزند
و نگاهِشان
            انجمادِ یک حماقت است.
 
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید
و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان
                                    بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دریچه‌ی رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.
 
شما...
 
و من...
 
شما و من
و نه آن دیگران که می‌سازند
 
دشنه
     برای جگرِشان
زندان
     برای پیکرِشان
رشته
     برای گردنِشان.
 
و نه آن دیگرتران
که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند
با هیمه‌ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
 

 
و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه‌ام.
 
تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.
 
و بگوییدش:
           «تصویرِ بی‌شباهت!
            به چه خندیده‌ای؟»
و بیاویزیدش
             دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
 
و من همچنان می‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ
 
و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.
 
دوست‌داشتنِ مردان
و زنان
 
دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها
                             سگ‌ها
                                     و چوپانان
دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،
و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران
                            بر شیشه‌ی پنجره
 
دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
                             مشت‌ها
                                       تفنگ‌ها
 
دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو
با مدارِ دنده‌هایش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ‌اش
 
دوست‌داشتنِ اشکِ تو
                           بر گونه‌ی من
 
و سُرورِ من
            بر لبخندِ تو
 
دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
 
دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش
 
دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی‌کاری
                    در بغل
 
دوست‌داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
 
دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها
 
دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه‌ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
                     مردن
 
دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه‌های بید
 
دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنینِ انگشت
که پامال می‌شوند
 
دوست‌داشتنِ پاییز
با سرب‌ْرنگیِ آسمانش
 
دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو
خانه‌شان
عشقِشان
شرمِشان
 
دوست‌داشتنِ کینه‌ها
                         دشنه‌ها
                                  و فرداها
 
دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان
 
دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قایق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌ْچراغش
 
دوست‌داشتنِ درو
و داس‌های زمزمه
 
دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر
 
دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش
که بی‌خریدار می‌ماند
                         می‌گندد
                                  می‌پوسد
 
دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی
 
دوست‌داشتنِ شتاب
و تأمل
 
دوست‌داشتنِ مردم
که می‌میرند
              آب می‌شوند
و در خاکِ خشکِ بی‌روح
دسته‌دسته
             گروه‌گروه
                       انبوه‌انبوه
فرومی‌روند
             فرومی‌روند و
                            فرو
                               می‌روند
 
دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
 
دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران‌اش:
                      ــ زنجیرِ الفاظ
                        زنجیرِ قوافی...
 

 
و من همچنان می‌روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن
                                 بر بوته‌ی یک اعدام:
تا فردا!
 

 
چنین‌ام من:
قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
                                                بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر
کلمه‌ی وزشی
                در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
          در زندانِ یک کینه
برقی
     در دشنه‌ی یک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
قصیده برای انسان ماه بهمن

تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد
                                                     چه کوهی‌ست!
تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود
                                                             چه دریایی‌ست!
 
تو نمی‌دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                                    چه زندگی‌ست!
تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی‌دانی ارانی کیست
 
و نمی‌دانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای
چه‌گونه او طبلِ سُرخِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان،
با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب
با مارشِ فردا
که راه می‌رود
               می‌افتد برمی‌خیزد
                                    برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد
                                                                      برمی‌خیزد برمی‌خیزد
و به‌سرعتِ انفجارِ خون در نبض
                                    گام برمی‌دارد
و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که می‌دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،     
سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه‌ی دزدانه
قافیه‌ی در ظلمت
قافیه‌ی پنهانی
قافیه‌ی جنایت
قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان
و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه‌ی لزج
قافیه‌ی خون!
 
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه‌یی از خون
و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بی‌مرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاک‌دوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
                 که در آن قلب، هر خون
                                            که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
                  که از آن قطره، هر تپش
                                             که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
 
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیه‌ی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
 
و انسان‌هایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان می‌سرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهان‌گیرِ یک دین‌اند.
 
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را می‌خشکاند
بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت.
 
و قطره‌قطره‌ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی‌ست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
                                       خراب می‌کند
 
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
                                                  که سیصد هزار نفر
از آن می‌گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
 
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را
در انوالیدی می‌جَوَد.
 
و لقمه‌ی دهانِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه
                                                  رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز است.
 
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
 
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
                       من نمی‌دانم چیست
                          به جز یک سلطان!
 

 
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
 

 
و شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش
و زندگیِ شعرِ من
                     با خونِ قافیه‌اش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگی‌شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگی‌شان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
 
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگی‌شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی‌شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه‌ی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
                  با شیهه‌ی حماقتِ یک اسب
                                                   به سلطنت نرسیدند،
و آن‌ها که انسان‌ها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
 
جدا نبود شعرِشان از زندگی‌شان
و قافیه‌ی دیگر نداشت
جز انسان.
 
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ی شعرِشان توفانی‌تر آغاز شد
                                              در قافیه‌ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
                                                 با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه‌ی خون
                         با کلمه‌ی انسان
                                            با مارشِ فردا
شعری که راه می‌رود، می‌افتد، برمی‌خیزد، می‌شتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه‌ی زیست
راه می‌رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می‌کوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
 

 
و دور از کاروانِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می‌میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی‌تاریخی.

سرود مردی که خودش را کُشته است

نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
 
به او گفتم:
            «ــ به زبانِ دشمن سخن می‌گویی!»
 
و او را
کُشتم!
 

 
 نامِ مرا داشت
و هیچ‌کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
                 با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می‌کوبد در هر رگِ بی‌تابِتان.
 
و مرا بیگانه کرد
                 با خویشتنم
که تن‌ْپوش‌اش حسرتِ یک پیراهن است.
 
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه‌ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
                            به زمین،
یک قطره
همین!
 
خونِ آهنگ‌های فراموش‌شده
                                   نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
              نه خونِ «نمی‌خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل‌تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی‌ها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش‌اند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
                      به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
                      به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
                      به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
 
 □
 
 به زبانِ دشمن سخن می‌گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
 
 □
 
 در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
                     پرچمِ نظامی‌های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
                      خنجری باشیم
                      بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «باید
                        به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
                         از دار
                              به زیرِمان آرند!»
 
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
 
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
 
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می‌خواند که دیگر هیچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی‌ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
            ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شده‌اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره‌ام
دفنش کردم.
 
 □
 
 او مُرد
      مُرد
         مُرد...
 
و اکنون
        این منم
                پرستنده‌ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
 
اکنون این منم، ای سرهای نابه‌سامان!
نغمه‌پردازِ سرود و درودِتان.
 
اکنون این منم
                من
بستریِ تخت‌خوابِ بی‌خوابی‌ِ شما
و شمایید
          شما
رقاصِ شعله‌یی بر فانوسِ آرزوی من.
 
اکنون این منم
و شما...
 
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می‌زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
                          می‌کشد شیپور.
 
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونه‌ی دخترِ پادشاه
بر پرده‌ی قلم‌کارِ اتاقم پاشیده‌اید.
 
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می‌کنید به‌ناچار.
 
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه می‌زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
 

 
 اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوتِ آهنگ‌های فراموش شده‌اش...
 
اجنبی‌ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده‌ام
نه دعایی خوانده‌ام!
 
اکنون
این
منم!

سرود بزرگ
 
شن ــ چو!
            کجاست جنگ؟
در خانه‌ی تو
              در کُره
                      در آسیای دور؟
اما تو
      شن
          برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبه‌ی حصیرِ سفالین‌بام
بام و سرای من.
 
پیداست
         شن
             که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیره‌ی پسرانِ من
 
باری
    به میلِ خویش
                     نَشویَد دست!
 

 
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مرداب‌های ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جن‌سان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ ‌زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ ‌وان؟
 
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بام‌های سفالین
                         که گوشه‌هاش
مانندِ چشمِ تازه‌عروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
          که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد می‌زند؟
یا نیمه‌شب که در دلِ آتش
                                درختِ شونگ
در جنگلِ هه ‌ـ ‌ای ‌ـ ‌جو دَرانَد شکوفه‌هاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
 
آن دَم که همچو پارچه‌سنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب می‌شوی،
وانگه که چون زباله به دریا می‌افکنی
بیگانه‌ی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
 

 
لیکن
     رفیق!
           شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
                        سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زنده‌یی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخه‌ی آتش سروده‌اند ــ
آهنگِ زنده‌یی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانه‌ی دژخیم
قصابِ مُرده‌خوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زنده‌یی که به زندان‌ها
زندانیانِ پُردل و آزاده‌ی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور می‌نوازند ــ
 
آهنگِ زنده‌یی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
 

 
شن ــ چو
           بخوان!
                  بخوان!
آوازِ آن بزرگْ‌دلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گم‌شده
آوازهای فاجعه‌ی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعه‌ی وی‌یون
آوازهای فاجعه‌ی مون واله ری‌ین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانه‌ی فاشیسم می‌نهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَرده‌فروشانِ قرنِ ما را
آماده می‌کنند،
آوازِ حرفِ آخر را
                  نادیده دوستم
شن ــ چو
           بخوان
                 برادرکِ زردْپوست‌ام!

23

۱
بدنِ لختِ خیابان
                  به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره‌های بلوغ
                  از لمبرهای راه
                                  بالا می‌کشید
 
 
و تابستانِ گرمِ نفس‌ها
که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
                      می‌چکید
 
 

 
 
خیابانِ برهنه
با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش
                                      دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
 
 
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه‌مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری‌اش را
                           به اجتماعِ یک بلوغ
                                                واداده بود
بسترِ شهری بی‌سرگذشت را
                                  خونین کرد.
 
 
جوانه‌ی زندگی‌بخشِ مرگ
بر رنگ‌پریدگیِ‌ شیارهای پیشانیِ‌ شهر
                                             دوید،
خیابانِ برهنه
             در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
                                                     لب گزید،
نطفه‌های خون‌آلود
که عرقِ مرگ
              بر چهره‌ی پدرِشان
                                  قطره بسته بود
رَحِمِ آماده‌ی مادر را
                      از زندگی انباشت،
و انبان‌های تاریکِ یک آسمان
از ستاره‌های بزرگِ قربانی
                              پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
                  صد ستاره،
ستاره‌ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
         درخشید،
 
مرگِ متکبر!
 
 

 
 
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان‌کروچه‌ی دشمن
به زانو درنمی‌آید.
 
 
و من چون شیپوری
                    عشقم را می‌ترکانم
چون گلِ سِرخی
                  قلبم را پَرپَر می‌کنم
چون کبوتری
            روحم را پرواز می‌دهم
چون دشنه‌یی
               صدایم را به بلورِ آسمان می‌کشم:
«ـ هی!
    چه‌کنم‌های سربه‌هوای دستانِ بی‌تدبیرِ تقدیر!
    پشتِ میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت
   پشتِ سکوت و پشتِ دارها
   پشتِ عمامه‌ها و رخت سالوس
   پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
   پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته‌اش ـ
   پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
   پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
   پشتِ نومیدی‌ِ سمجِ خداوندانِ شما
   و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
   زیبایی‌ِ یک تاریخ
   تسلیم می‌کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن‌اش را
   به مردانی که استخوان‌هاشان آجرِ یک بناست
   بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
   و پولادِ بالشِ بسترشان
                             یک پُتک است.»
 
 

 
 
لب‌های خون! لب‌های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌های صدفِ خیابان باز هم می‌توانست
شما را ببوسد...
 
 

 
 
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می‌پندارند که سودی برده‌اند،
 
 
و به آن دیگرکسان
                    که سودِشان یک‌سر
                                            از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می‌گذارند
                                              بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
    بیگانه‌های من
    دلتان را بکنید!
 
 
دعایی که شما زمزمه می‌کنید
تاریخِ زندگانی‌ست که مرده‌اند
و هنگامی نیز
               که زنده بوده‌اند
خروسِ هیچ زندگی
                     در قلبِ دهکده‌شان آواز
                                                 نداده بود...
 
 
دلتان را بکنید، که در سینه‌ی تاریخِ ما
پروانه‌ی پاهای بی‌پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه‌ی شما
                             خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی‌ِ خود
                       چون دانه‌ی انگوری
                                            به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
 
 

 
 
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی‌غشیِ‌ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
        چه‌گونه
                آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
                     رقصیدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرشِ لج
                             پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
                           چه‌گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندانِ دنده‌هاشان بلعیدند...
 
 
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام‌های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
 
 
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
 
 

 
 
اما شما ـ ای نفس‌های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می‌پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی‌درید
تاریخِ واژگونه‌ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
 
 
۲
 
 
با شما که با خونِ عشق‌ها، ایمان‌ها
              با خونِ نظامی‌ها، اسب‌ها
              با خونِ شباهت‌های بزرگ
              با خونِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
              با خونِ چشمه‌های یک دریا
              با خونِ چه‌کنم‌های یک دست
              با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جویند
              با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه‌ی تاریخِمان را،
 
 
خونِمان را قاتی می‌کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره‌های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه‌ی تیر
روز بیست و سه...

رود قصیده‌ی بامدادی را...

رود
     قصیده‌ی بامدادی را
                            در دلتای شب
                                            مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
                                  آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
              در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
                                  جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
                که خدای
                           بنده را.
همه‌ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
                در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ی چشمه‌ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
               حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
    بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
                                  از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
                             به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
                            ای مومن!
پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
                              به تحمل و صبر
                                                 شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
                                نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
                                نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.