آغاز اشعار کتاب "دیوار"
شعر "گناه" فروغ فرخزاد

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

 

 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

 

 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

 

 

فروخواندم به گوشش قصه ی عشق :

تو را می خواهم ای جانانه ی من

تو را می خواهم ای آغوش جانبخش

تو را ، ای عاشق دیوانه ی من

 

 

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه اش مستانه لرزید

 

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود 



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "رویا" فروغ فرخزاد

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهایی :

 

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ... پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه ی موی سیاهش را

 

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتا ست )

( بی گمان شهزاده ای والا ست )

 

دختران سر می کشند از پشت روزن ها

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک پندار

( شاید او خواهان من باشد )

 

لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا

دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

مقصد او ... خانه ی دلدار زیبایش

 

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )

 

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

او ست ... آری ... او ست

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی

ره ، بسی دور است

لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است )

 

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش .

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

 

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت

مردمان با دیده ی حیران

زیر لب آهسته می گویند

( دختر خوشبخت !... )



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "نغمه ی درد" فروغ فرخزاد

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

 

سایه ی تو اَم به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که برگزینمش به جای تو

 

 

شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

 

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته ی وفا مگر گسستنی ست ؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی ست ؟

 

 

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه ... مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

 

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ... بلکه ره برم به شوق

در سراچه ی غم نهان تو 



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "گمشده" فروغ فرخزاد

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته ام

گوییا (او) مرده در من کاین چنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

 

هر دم از آیینه می پرسم ملول

چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟

لیک در آینه می بینم که ، وای

سایه ای هم زآن چه بودم نیستم

 

 

همچو آن رقاصه ی هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

 

ره نمی جویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آن را ز بیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

 

می روم ... اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

 

(او) چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوییا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

 

آه ... آری ... این منم ... اما چه سود

(او) که در من بود ، دیگر نیست ، نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

(او) که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "اندوه پرست" فروغ فرخزاد

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه ی من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم :

چهره ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر :

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام :

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم 



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"



شعر "قربانی" فروغ فرخزاد

امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه ی الهام

جانم از این تلاش به تنگ آمد

ای شعر ... ای الهه ی خون آشام

 

 

دیری ست کان سرود خدایی را

در گوش من به مهر نمی خوانی

دانم که باز تشنه ی خون هستی

اما ... بس است این همه قربانی

 

 

خوش غافلی که از سر خودخواهی

با بنده ات به قهر چه ها کردی

چون مهر خویش در دلش افکندی

او را ز هر چه داشت جدا کردی

 

 

دردا که تا به روی تو خندیدم

در رنج من نشستی و کوشیدی

اشکم چو رنگ خون شقایق شد

آن را به جام کردی و نوشیدی

 

 

چون نام خود به پای تو افکندم

افکندیم به دامن دام ننگ

آه ... ای الهه کیست که می کوبد

آیینه ی امید مرا بر سنگ ؟

 

 

در عطر بوسه های گناه آلود

رویای آتشین تو را دیدم

همراه با نوای غمی شیرین

در معبد سکوت تو رقصیدم

 

 

اما ... دریغ و درد که جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... ای امید خزان دیده

کو تاج پر شکوفه ی نام من ؟

 

 

از من جز این دو دیده ی اشک آلود

آخر بگو ... چه مانده که بستانی ؟

ای شعر ... ای الهه ی خون آشام

دیگر بس است ... این همه قربانی !



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "آرزو" فروغ فرخزاد

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر آن جا گذرت می افتاد

به سرا پای تو لب می سودم

 

 

کاش چون نای شبان می خواندم

به نوای دل دیوانه ی تو

خفته بر هودَج مواج نسیم

می گذشتم ز در خانه ی تو

 

 

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می تابیدم

از پس پرده ی لرزان حریر

رنگ چشمان تو را می دیدم

 

 

کاش در بزم فروزنده ی تو

خنده ی جام شرابی بودم

کاش در نیمه شبی درد آلود

سستی و مستی خوابی بودم

 

 

کاش چون آینه روشن می شد

دلم از نقش تو و خنده ی تو

صبحگاهان به تنم می لغزید

گرمی دست نوازنده ی تو

 

 

کاش چون برگ خزان رقص مرا

نیمه شب ماه تماشا می کرد

در دل باغچه ی خانه ی تو

شور من ... ولوله برپا می کرد

 

 

کاش چون یاد دل انگیز زنی

می خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم تو را می دیدم

خیره بر جلوه ی زیبایی خویش

 

 

کاش در بستر تنهایی تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

ریشه ی زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می سوخت

 

 

کاش از شاخه ی سر سبز حیات

گل اندوه مرا می چیدی

کاش در شعر من ای مایه ی عمر

شعله ی راز مرا می دیدی



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "آبتنی" فروغ فرخزاد

لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز

پیکر خود را به آب چشمه بشویم

وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را به گوش چشمه بگویم

 

 

آب خنک بود و موج های درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گویی با دست های نرم و بلورین

جان و تنم را به سوی خویش کشیدند

 

 

بادی از آن دورها وزید و شتابان

دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت

عطر دلاویز و تند پونه ی وحشی

از نفس باد در مشام من آویخت

 

 

چشم فروبستم و خموش و سبک روح

تن به علف های نرم و تازه فشردم

همچو زنی که غنوده در بر معشوق

یکسره خود را به دست چشمه سپردم

 

 

روی دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار

ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه کار



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "سپیده ی عشق" فروغ فرخزاد

آسمان همچو صفحه ی دل من

روشن از جلوه های مهتاب است

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوش تر از خواب است

 

 

خیره بر سایه های وحشی بید

می خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر به روی دفتر خویش

 

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ

می دود همچو خون به رگ هایم

 

 

آه ... گویی ز دخمه ی دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

 

بر لبم شعله های بوسه ی تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله ی راز

 

 

ناشناسی درون سینه ی من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوییا بوی عود می آید

 

 

آه ... باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

 

بی گمان زآن جهان رویایی

زهره بر من فکنده دیده ی عشق

می نویسم به روی دفتر خویش

( جاودان باشی ای سپیده ی عشق )



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "بر گور لیلی" فروغ فرخزاد

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیر پا

 

 

چشم من است این که در او خیره مانده ای

لیلی که بود ؟ قصه ی چشم سیاه چیست ؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست

 

 

در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفه ی لب های خامُشم

بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

 

 

در بند نقش های سرابی و غافلی

برگرد ... این لبان من ، این جام بوسه ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !

 

 

آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا

من هستم آن عروس خیالات دیر پا

من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است

بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "اعتراف" فروغ فرخزاد

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه می گویم

 

 

آه ... هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراه است

هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ

کی تو را گفتم آن چه دلخواه است

 

 

تو برایم ترانه می خوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه ی تو

از جهانی دگر نشان دارد

 

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل (آری) و (نه) به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

راز دار و خموش و مکارند

 

 

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "یاد یک روز" فروغ فرخزاد

خفته بودیم و شعاع آفتاب

بر سراپامان به نرمی می خزید

روی کاشی های ایوان دست نور

سایه هامان را شتابان می کشید

 

 

موج رنگین افق پایان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گویی حریر ابرها

پرده ای نیلوفری افکنده بود

 

 

(دوستت دارم) خموش و خسته جان

باز هم لغزید بر لب های من

لیک گویی در سکوت نیمروز

گم شد از بی حاصلی آوای من

 

 

ناله کردم : آفتاب ... ای آفتاب

بر گل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

 

 

در خطوط چهره اش ناگه خزید

سایه های حسرت پنهان او

چنگ زد خورشید بر گیسوی من

آسمان لغزید در چشمان او

 

 

آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت

در غم هم محو و رسوا می شدیم

کاش با خورشید می آمیختیم

کاش همرنگ افق ها می شدیم




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "موج" فروغ فرخزاد

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند به سویی

نسیم هزار آرزوی فریبا

 

 

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشان رنگین افق های فردا

نگاه مه آلوده ی دیدگانت

 

 

تو دائم به خود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفته ی نیلگونی

 

 

چه می شد خدایا ...

چه می شد اگر ساحلی دور بودم ؟

شبی با دو بازوی بگشوده ی خود

تو را می ربودم ... تو را می ربودم




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "شوق" فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

 

 

چه ره آورد سفر دارم ای مایه ی عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده ی رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

 

 

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه ی عمر ؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز

بوسه ای داغ تر از بوسه ی خورشید جنوب

 

 

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده ی تو ست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

 

 

چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس

جلوه ی روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

 

 

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه ی اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"