شعر "آیینه ی شکسته" فروغ فرخزاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

 

 

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 

 

گفتم به خود آن گاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

 

 

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب

کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند

 

 

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را

ای آینه مُردم من از حسرت و افسوس

او نیست که بر سینه فشارد بدنم را

 

 

من خیره به آیینه و او گوش به من داشت

گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن ،چه بگویم ، که شکستی دل ما را

 

  فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "دعوت" فروغ فرخزاد

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم

چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم

نمی دانی ، نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر

در این جام لبانم ، باده ی مرد افکنی دارم

 

 

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم

از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمی ترسی ، نمی ترسی ، که بنویسند نامت را

به سنگ تیره ی گوری ، شب غمناک خاموشی

 

 

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری

فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می

چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 

 

تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم

که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را

چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی


  فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "خسته" فروغ فرخزاد

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه می خواهم

 

 

پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه ی آتشین او خوشتر

 

 

پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او سحر کردم

شب های دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران به سر کردم

 

 

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

 

 

آن کس که مرا نشاط و مستی داد

آن کس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تأمل گفت

( او یک زن ساده لوح عادی بود )

 

 

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسه ی جاودانه می خواهم

 

 

رو ، پیش زنی ببر غرورت را

کو عشق تو را به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را

با مهر به روی سینه نفشارد

 

 

عشقی که تو را نثار ره کردم

در سینه ی دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت

 

 

در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه ی آن دو چشم رویایی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

 

 

دیگر به هوای لحظه ای دیدار

دنبال تو در به در نمی گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل

دیوانه و بی خبر نمی گردم

 

 

در ظلمت آن اطاقک خاموش

بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم

وان آه نهان به لب نمی رانم

 

 

ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود به او مگو هرگز


 فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "بازگشت" فروغ فرخزاد

ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ

تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است

ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور

هرگز مرنج از آن چه به شعرم نهفته است

 

 

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه ی من رازگو شود

بگذار آن چه را که نهفتم عیان کنم

 

 

تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را

چون آفتاب گمشده می آورم به یاد

می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است

این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد

 

 

این درد را چگونه توانم نهان کنم

آن دم که قلبم از تو به سختی رمیده است

این شعر ها که روح تو را رنج داده است

فریاد های یک دل محنت کشیده است

 

 

گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این

آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقشباز

با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

 

 

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

 

 

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ

بندی دگر دوباره به پایم نیفکند


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "نقش پنهان" فروغ فرخزاد

آه ، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامُشم

راز این دیوانگی را خوانده ای

 

 

هیچ می دانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

 

 

گفته اند آن زن،  زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری ، اما بوسه از لب های تو

بر لبان مُرده ام جان می دهد

 

 

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاین سان تو را جویم به کام

خلوتی می خواهم و آغوش تو

خلوتی می خواهم و لب های جام

 

 

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده ی هستی دهم

بستری می خواهم از گل های سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

 

 

آه ، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجام است و تو

صفحه ی کوتاهی از آن خوانده ای !


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "بیمار" فروغ فرخزاد

طفلی غنوده در بر من بیمار

با گونه های سرخ تب آلوده

با گیسوان در هم آشفته

تا نیمه شب ز درد نیاسوده

 

 

هر دم میان پنجه ی من لرزد

انگشت های لاغر و تبدارش

من ناله می کنم که خداوندا

جانم بگیر و کم بده آزارش

 

 

گاهی میان وحشت تنهایی

پرسم ز خود که چیست سرانجامش

اشکم به روی گونه فرو غلتد

چون بشنوم ز ناله ی خود نامش

 

 

ای اختران که غرق تماشائید

این کودک من است که بیمار است

شب تا سحر نخفتم و می بینید

این دیده ی من است که بیدار است

 

 

یاد آیدم که بوسه طلب می کرد

با خنده های دلکش مستانه

یا می نشست با نگهی بی تاب

در انتظار خوردن صبحانه

 

 

گاهی به گوش من رسد آوایش

ماما دلم ز فرط تعب سوزد

بینم درون بستر مغشوشی

طفلی میان آتش تب سوزد

 

 

شب خامُش است و در بر من نالد

او خسته جان ز شدت بیماری

بر اضطراب و وحشت من خندد

تک ضربه های ساعت دیواری

 

فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "مهمان" فروغ فرخزاد

امشب آن حسرت دیرینه ی من

در بر دوست به سر می آید

در فروبند و بگو خانه تهی ست

زین سپس هر که به در می آید

 

 

شانه کو تا که سر و زلفم را

درهم و وحشی و زیبا سازم

باید از تازگی و نرمی و لطف

گونه را چون گل رویا سازم

 

 

سرمه کو ، تا که چو بر دیده کشم

راز و نازی به نگاهم بخشد

باید این شوق که در دل دارم

جلوه بر چشم سیاهم بخشد

 

 

چه بپوشم که چو از راه آید

عطشش مفرط و افزون گردد

چه بگویم که ز سِحر سخنم

دل به من بازد و افسون گردد

 

 

آه ، ای دخترک خدمتکار

گل بزن بر سر و بر سینه ی من

تا که حیران شود از جلوه ی گل

امشب آن عاشق دیرینه ی من

 

 

چو ز در آمد و بنشست خموش

زخمه بر جان و دل و چنگ زنم

با لب تشنه دو صد بوسه ی شوق

بر لب باده ی گلرنگ زنم

 

 

ماه اگر خواست که از پنجره ها

بیندم در بر او مست و پریش

آن چنان جلوه کنم کو ز حسد

پرده ی ابر کشد بر رخ خویش

 

 

تا چو رویا شود این صحنه ی عشق

کندر و عود در آتش ریزم

زان سپس هم چو یکی کولی مست

نرم و پیچنده ز جا برخیزم

 

 

همه شب شعله صفت رقص کنم

تا ز پا افتم و مدهوش شوم

چو مرا تنگ در آغوش کشد

مست آن گرمی آغوش شوم

 

 

آه ، گویی ز پس پنجره ها

بانگ آهسته ی پا می آید

ای خدا ، او ست که آرام و خموش

به سوی خانه ی ما می آید

 

فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "راز من" فروغ فرخزاد

هیچ جز حسرت نباشد کار من

بخت بد ، بیگانه ای شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من

 

 

وای از این چشمی که می کاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

 

گاه می نالد به نزد دیگران

( کاو دگر آن دختر دیروز نیست )

( آه ، آن خندان لب شاداب من )

( این زن افسرده ی مرموز نیست )

 

 

گاه می کوشد که با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم کند

گاه می خواهد که با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم کند

 

 

گاه می گوید که ، کو ، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

 

 

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم که ، این است آن چه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم ، چه خوش رفتم ز دست

 

 

همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ی آزار خویش

 

 

از من است این غم که بر جان من است

دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم که هیچ

الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

 

 

آه این است آن چه می جستی به شوق

راز من ، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی که در فکرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 

 

راز موجودی که دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه ، این است آن چه رنجم می دهد

ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو 


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "دختر و بهار" فروغ فرخزاد

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را

با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

 

 

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را

 

 

خورشید خنده کرد وز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج به نرمی از او رمید

 

 

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهار ها که بهاری نداشتم !

 

 

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان

گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "خانه ی متروک" فروغ فرخزاد

دانم اکنون از آن خانه ی دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفته

 

 

هر زمان می دود در خیالم

نقشی از بستری خالی و سرد

نقش دستی که کاویده نومید

پیکری را در آن با غم و درد

 

 

بینم آن جا کنار بخاری

سایه ی قامتی سست و لرزان

سایه ی بازوانی که گویی

زندگی را رها کرده آسان

 

 

دورتر کودکی خفته غمگین

در بر دایه ی خسته و پیر

بر سر نقش گل های قالی

سرنگون گشته فنجانی از شیر

 

 

پنجره باز و در سایه ی آن

رنگ گل ها به زردی کشیده

پرده افتاده بر شانه ی در

آب گلدان به آخر رسیده

 

 

گربه با دیده ای سرد و بی نور

نرم و سنگین قدم می گذارد

شمع در آخرین شعله ی خویش

ره به سوی عدم می سپارد

 

 

دانم اکنون کز آن خانه ی دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفته

 

 

لیک من خسته جان و پریشان

می سپارم ره آرزو را

یار من شعر و دلدار من شعر

می روم تا بدست آرم او را


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "یک شب" فروغ فرخزاد

یک شب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری به سوی تو می آیم

بر بال باد های جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم

 

 

سر تا به پا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پر می کنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

 

 

یک شب ز حلقه که به در کوبم

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد ، تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

 

 

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

 

 

یک شب چو نام من به زبان آری

می خوانمت به عالم رویایی

بر موج های یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریایی

 

 

یک شب لبان تشنه ی من با شوق

در آتش لبان تو می سوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو می دوزد

 

 

از " زهره " آن الهه ی افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یک شب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

 

 

آه ای دو چشم خیره به ره مانده

آری ، منم که سوی تو می آیم

بر بال باد های جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "در برابر خدا" فروغ فرخزاد

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره ی این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه ، ای خدای قادر بی همتا

 

 

یک دم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه ی من بینی

این مایه ی گناه و تباهی را

 

 

دل نیست این دلی که به من دادی

در خون تپیده ، آه ، رهایش کن

یا خالی از هوا و هوس دارش

یا پایبند مهر و وفایش کن

 

 

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی

بر روح من ، صفای نخستین را

 

 

آه ، ای خدا چگونه تو را گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گویی امید جسم دگر دارم

 

 

از دیدگان روشن من بستان

شوق به سوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

 

 

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

 

 

یک شب ز لوح خاطر من بزدای

تصویر عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری

در عشق تازه فتح رقیبش را

 

 

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستی را

 

 

راضی مشو که بنده ی ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرشک اش را

در پای جام باده فرو بارد

 

 

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره ی این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه ، ای خدای قادر بی همتا


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "ای ستاره ها" فروغ فرخزاد

ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

 

 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

 

 

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد

 

 

جام باده سر نگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

 

 

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

 

 

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟

ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجا ست ؟

 

فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "حلقه" فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه ی زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

 

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی ست

مرد حیران شد و گفت :

حلقه ی خوشبختی ست ، حلقه ی زندگی ست

 

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

 

سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر

دید در نقش فروزنده ی او

روز هایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

 

زن پریشان شد و نالید که وای

وای ، این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی ست

حلقه ی بردگی و بندگی ست



فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "اندوه" فروغ فرخزاد

کارون چو گیسوان پریشان دختری

بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

خورشید رفته است و نفس های داغ شب

بر سینه های پر تپش آب می خورد

 

 

دور از نگاه خیره ی من ، ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون

سر می کشد به بستر عشاق بی گناه

 

 

نیزار خفته خامُش و یک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تیره ی آن ضجه می کشد

مهتاب می دود که ببیند در این میان

مرغک میان پنجه ی وحشت چه می کشد

 

 

بر آب های ساحل شط ، سایه های نخل

می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب

آوای گنگ همهمه ی قورباغه ها

پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

 

 

در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است

رویای دور دست تو نزدیک می شود

بوی تو موج می زند آن جا ، به روی آب

چشم تو می درخشد و تاریک می شود

 

 

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست و شد به دست تو زندان عشق من

در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار

ای شاخه ی شکسته ز طوفان عشق من

 


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "صبر سنگ" فروغ فرخزاد

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

 

 

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

 

 

آن من دیوانه ی عاصی

در درونم های و هو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

 

 

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

 

 

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

 

 

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم ، نمی دانی

 

 

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست

 

 

مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهو ها

 

 

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه ی تاریک لذت بود

 

 

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام ، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

 

 

باز تصویری غبار آلود

زان شب کوچک ، شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

 

 

در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

 

 

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان ، میوه های نور

یکدگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور

 

 

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام ، آرام

می گذشت از مرز دنیا ها

 

 

روز ها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم

 

 

بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم ، شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم



فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر" 


شعر "از دوست داشتن" فروغ فرخزاد

امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذ ها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

 

شعر دیوانه ی تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

 

آری آغاز ، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیدا ست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیبا ست

 

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آن چه از شب به جای می ماند

عطر سکرآور گل یاس است

 

 

آه ، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد دگر نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ی من

 

 

آه ، بگذار زین دریچه ی باز

خفته در پرنیان رویاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیا ها

 

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو

 

 

آن چه در من نهفته دریایی ست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

 

بس که لبریزم از تو ، می خواهم

بروم در میان صحرا ها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریا ها

 

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو آویزم

 

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیدا ست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیبا ست



فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "خواب" فروغ فرخزاد

شب به روی شیشه های تار

می نشست آرام چون خاکستری تبدار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد

پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاج ها جادوگر مهتاب

با چراغ بی فروغش می خزید آرام

گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد

من خزیدم در دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب ، ای سرانگشت کلید باغ های سبز

چشم هایت برکه ی تاریک ماهی های آرامش

کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا

و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی



فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "صدایی در شب" فروغ فرخزاد

نیمه شب در دل دهلیز خموش

ضربه ی پایی افکند طنین

دل من چون دل گل های بهار

پر شد از شبنم لرزان یقین

گفتم این او ست که باز آمده است

جستم از جا و در آیینه ی گیج

بر خود افکندم با شوق نگاه

آه ، لرزید لبانم از عشق

تار شد چهره ی آیینه ز آه

شاید او وهمی را می نگریست

گیسویم درهم و لب هایم خشک

شانه ام عریان در جامه ی خواب

لیک در ظلمت دهلیز خموش

رهگذر هر دم می کرد شتاب

نفسم ناگه در سینه گرفت

گویی از پنجره ها روح نسیم

دید اندوه من تنها را

ریخت بر گیسوی آشفته ی من

عطر سوزان اقاقی ها را

تند و بیتاب دویدم سوی در

ضربه ی پاها ، در سینه ی من

چون طنین نی ، در سینه ی دشت

لیک در ظلمت دهلیز خموش

ضربه ی پاها ، لغزید و گذشت

باد آواز حزینی سر کرد



فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"


شعر "دریایی" فروغ فرخزاد

یک روز بلند آفتابی

در آبی بیکران دریا

امواج تو را به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

 

 

چشمان تو رنگ آب بودند

آن دم که تو را در آب دیدم

در غربت آن جهان بی شکل

گویی که تو را به خواب دیدم

 

 

از تو تا من سکوت و حیرت

از من تا تو نگاه و تردید

ما را می خواند مرغی از دور

می خواند به باغ سبز خورشید

 

 

در ما تب تند بوسه می سوخت

ما تشنه ی خون شور بودیم

در زورق آب های لرزان

بازیچه ی عطر و نور بودیم

 

 

می زد ، می زد درون دریا

از دلهره ی فرو کشیدن

امواج ، امواج ناشکیبا

در طغیان به هم رسیدن

 

 

دستانت را دراز کردی

چون جریان های بی سرانجام

لب هایت با سلام بوسه

ویران گشتند روی لبهام

 

 

یک لحظه تمام آسمان را

در هاله ای از بلور دیدم

خود را و تو را و زندگی را

در دایره های نور دیدم

 

 

گویی که نسیم داغ دوزخ

پیچیده میان گیسوانم

چون قطره ای از طلای سوزان

عشق تو چکید بر لبانم

 

 

آن گاه ز دوردست دریا

امواج به سوی ما خزیدند

بی آن که مرا به خویش آرند

آرام تو را فرو کشیدند

 

 

پنداشتم آن زمان که عطری

باز از گل خواب ها تراوید

یا دست خیال من تنت را

از مرمر آب ها تراشید

 

 

پنداشتم آن زمان که رازی ست

در زاری و های های دریا

شاید که مرا به خویش می خواند

در غربت خود ، خدای دریا

 


فروغ فرخزاد

از کتاب "اسیر"