شعر "اندوه تنهایی" فروغ فرخزاد

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد

 

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

 

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدی ست

خسته ام ، از عشق هم خسته

 

 

غنچه ی شوق تو هم خشکید

شعر ، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد ، بیدار

 

 

بعد از او بر هرچه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آن چه می گشتم به دنبالش

وای بر من ، نقش خوابی بود

 

 

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را .

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

 

 

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا ، در جنوب ! افسرد

 

 

بعد از او دیگر چی می جویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

 

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "قصه ای در شب" فروغ فرخزاد

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می خرامد شب در میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنایی های رویایی

یک به یک در گیر و دار بوسه ی بدرود

 

 

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

 

 

دست زیبایی دری را می گشاید نرم

می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموش است و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

 

 

باد از ره می رسد عریان و عطر آلود

خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان

ناله های شوق شان لرزان و وهم انگیز

 

 

چشم ها در ظلمت شب خیره بر راه است

جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

( ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش )

 

 

کوچه خاموش است و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

 

 

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟

پنجه اش در حلقه ی موی که می لغزد ؟

با که در خلوت به مستی قصه می گوید ؟

 

 

تیرگی ها را به دنبال چه می کاوم ؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟

نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم

 

 

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدایی خشک می بندد

مرده ای گویی درون حفره ی گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "شکست نیاز" فروغ فرخزاد

آتشی بود و فسرد

رشته ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادویی اندوه شکست

 

آمدم تا به تو آویزم

لیک دیدم که تو آن شاخه ی بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهره ی امیدم

خنده ی مرگی

 

وه چه شیرین است

بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن

 

وه چه شیرین است

از تو ای بوسه ی سوزنده ی مرگ آور

چشم پوشیدن

 

وه چه شیرین است

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن

که بهشت اینجا ست

به خدا سایه ی ابر و لب کشت اینجا ست

 

تو همان به که نیندیشی

به من و درد روان سوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "شکوفه ی اندوه" فروغ فرخزاد

شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز این سان

در عشق بی زوال تو می گریم

 

 

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره ی دیگر نیست

 

 

شب ها چو در کناره ی نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریاد های حسرت من گویی

از موج های خسته به گوش آید

 

 

شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

 

 

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو

 

 

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحرا ها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می کشم به پهنه ی دریا ها

 

 

شادم که همچو شاخه ی خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

 

 

در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی ست

کو را هزار جلوه ی رنگین است

 

 

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده ی شیطانند

 

 

اما من آن شکوفه ی اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شب ها تو را به گوشه ی تنهایی

در یاد آشنای تو می جویم




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "پاسخ" فروغ فرخزاد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

 

 

پیشانی از داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

 

 

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید ... او که به لطف و صفای خویش

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

 

 

طوفان طعنه ، خنده ی ما را ز لب نشست

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستی ست

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

 

 

ماییم ... ما که طعنه ی زاهد شنیده ایم

ماییم ... ما که جامه ی تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

 

 

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره ی رسوا نداده بود

 

 

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

( هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده ی عالم دوام ما )




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "دیوار" فروغ فرخزاد

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشم های وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراهه های راه

 

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه ی دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را

 

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را

 

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت ها را ، کوه ها را ، آسمان ها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

 

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلایی قصر رویا را

 

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

 

عاقبت یک روز ...

می گریزم از فسون دیده ی تردید

می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها

می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

 

نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ

پنجه های نور می ریزد به روی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

 

من از آن جا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

راه هایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "ستیزه"فروغ فرخزاد

شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته می پیچد حریر راز

او چو مرغی خسته از پرواز

می نشیند بر درخت خشک پندارم

شاخه ها از شوق می لرزند

در رگ خاموش شان آهسته می جوشد

خون یادی دور

زندگی سر می کشد چون لاله ای وحشی

از شکاف گور

از زمین دست نسیمی سرد

برگ های خشک را با خشم می روبد

آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی

ناشناسی مشت می کوبد

( باز کن در ... او ست

باز کن در ... او ست )

 

من به خود آهسته می گویم

باز هم رویا

آن هم این سان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می فشارم پلک های خسته را بر هم

لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم

ناشناسی مشت می کوبد

( باز کن در ... او ست

باز کن در ... او ست )

دامن از آن سرزمین دور برچیده

ناشکیبا دشت ها را نوردیده

روز ها در آتش خورشید رقصیده

نیمه شب ها چون گلی خاموش

در سکوت ساحل مهتاب روییده

( باز کن در ... او ست )

آسمان ها را به دنبال تو گردیده

در ره خود خسته و بی تاب

یاسمن ها را به بوی عشق بوییده

بال های خسته اش را در تلاشی گرم

هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده

( باز کن در ... او ست

باز کن در ... او ست )

اشک حسرت می نشیند بر نگاه من

رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من

 

لیک من با خشم می گویم :

باز هم رویا

آن هم این سان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می فشارم پلک های خسته را بر هم




فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "قهر" فروغ فرخزاد

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فربی ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

 

 

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

 

 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب زآن که من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان

 

 

بر او بتاب زآن که گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او

 

 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من ؟

گذشتم از تن تو زآن که در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

 

 

اگر به سویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوش تر از خیال تو

 

 

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !


فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "تشنه" فروغ فرخزاد

من گلی بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون

در شبی تاریک روییدم

تشنه لب بر ساحل کارون

 

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید

یا لب سوزنده ی مردی که با چشمان خاموشش

سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه ی سر سبز

غنچه ی نشکفته ای می چید

 

پیکرم فریاد زیبایی

در سکوتم نغمه خوان لب های تنهایی

دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی

که نسیم رهگذر در گوش من میگفت

( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد )

عاقبت من بی خبر از ساحل کارون

رخت بر چیدم

در ره خود بس گل پژمرده را دیدم

چشم ها شان چشمه ی خشک کویر غم

تشنه ی یک قطره شبنم

من به آن ها سخت خندیدم

 

تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید

تک چراغ شهر رویا ها

من در آن جا گرم و خواهشبار

از زمینی سخت روییدم

نیمه شب جوشید خون شعر در رگ های سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

 

منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ی تبدار و شیرین را

 

لیکن ای افسوس

من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها

نور خورشیدی

 

زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند

( چهره ی خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است )

خوب می دانم که دیگر نیست امیدی

نیست امیدی

 

محو شد در جنگل انبوه تاریکی

چون رگ نوری طنین آشنای من

قطره ی اشکی هم نیفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ی ابری به پای من

 

من گل پژمرده ای هستم

چشم هایم چشمه ی خشک کویر غم

تشنه ی یک بوسه ی خورشید

تشنه ی یک قطره ی شبنم



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"


شعر "ترس" فروغ فرخزاد

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله ی بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

 

 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه ی سوزان

 

 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند

من او شدم ... او خروش دریا ها

من بوته ی وحشی نیازی گرم

او زمزمه ی نسیم صحرا ها

 

 

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

 

 

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه ی تک درخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

 

 

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"



شعر "دنیای سایه ها" فروغ فرخزاد

شب به روی جاده ی نمناک

سایه های ما ز ما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

 

شب به روی جاده ی نمناک

در سکوت خاک عطر آگین

ناشکیبا گه به یکدیگر می آویزند

سایه های ما ...

همچو گل هایی که مست اند از شراب شبنم دوشین

گویی آن ها در گریز تلخ شان از ما

نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم

نغمه هایی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

 

لیک دور از سایه ها

بی خبر از قصه ی دلبستگی هاشان

از جدایی ها و از پیوستگی هاشان

جسم های خسته ی ما در رکود خویش

زندگی را شکل می بخشند

 

شب به روی جاده ی نمناک

ای بسا پرسیده ام از خود

( زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد ؟

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم ؟ )

 

ای هزاران روح سرگردان ،

گرد من لغزیده در امواج تاریکی ،

سایه ی من کو ؟

( نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم )

سایه ی من کو ؟

سایه ی من کو ؟

 

من نمی خواهم

سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبر ها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پا های رهگذر ها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بسته ی در ها ؟

او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه ؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟!

آه ... ای خورشید

سایه ام را از چه از من دور می سازی ؟

 

از تو می پرسم :

تیرگی درد است یا شادی ؟

جسم زندان است یا صحرای آزادی ؟

ظلمت شب چیست ؟

شب ،

سایه ی روح سیاه کیست ؟

 

او چه می گوید ؟

او چه می گوید ؟

خسته و سرگشته و حیران

می دوم در راه پرسش های بی پایان



فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"