آغاز اشعار کتاب تولدی دیگر
شعر "آن روز ها" فروغ فرخزاد

آن روز ها رفتند

آن روز های خوب

آن روز های سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روز ها رفتند

آن روز هایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هرچه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمک هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های ناشناس جستجو می رفت

شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 

آن روز ها رفتند

آن روز های برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

 

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ...

حجم سفید لیز.

 

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه ی مغشوش او ، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور -

و طرح سرگردان پرواز کبوتر ها

در جام های رنگی شیشه

فردا  ...

 

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

 

آن روز ها رفتند

آن روز های جذبه و حیرت

آن روز های خواب و بیداری

آن روز ها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی ترسید

در چشم هایم قهرمانی بود

 

آن روز ها رفتند

آن روز های عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آواز های دوره گردان در خیابان دراز لکه های

سبز

 

بازار در بو های سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم ها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسک ها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر

بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت ،

که می ریخت

 

آن روز ها رفتند

آن روز های خیرگی در راز های جسم

آن روز های آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگ های آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

 

آن روز ها رفتند

آن روز ها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنها ست

اکنون زنی تنها ست



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "گذران" فروغ فرخزاد

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیار دیگر

نتوانم ، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهاری دیگر

 

آه ، اکنون دیری ست

که فرو ریخته در من ، گویی ،

تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم ، با بوسه ی تو

روی لب هایم ، می پندارم

می سپارد جان ، عطری گذران

 

آن چنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون تو را می نگرم

مثل این است که از پنجره ای

تک درختم را ، سرشار از برگ ،

در تب زرد خزان می نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

 

شب و روز

شب و روز

شب و روز

 

بگذار

که فراموش کنم .

تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا

می گشاید در

برهوت آگاهی ؟

 

بگذار

که فراموش کنم



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "آفتاب می شود" فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شور ها

 

به راه پر ستاره می کشانیم

فراتر از ستاره می نشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

 

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "روی خاک" فروغ فرخزاد

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

 

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه ی گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

بارور ز میل

بارور ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیم ها نوازشم کنند

 

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم

در فغان لذتی که پاک تر

از سکوت ساده ی غمی ست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمی ست

روی زنبق تنم

 

بر جدار کلبه ام که زندگی ست

با خط سیاه عشق

یادگار ها کشیده اند

مردمان رهگذر :

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگار ها

پس چرا ستاره آرزو کنم ؟

 

این ترانه ی من است

- دلپذیر ، دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"



شعر "شعر سفر" فروغ فرخزاد

همه شب با دلم کسی می گفت

( سخت آشفته ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود ، می رود ، نگهدارش )

 

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فردا ها

روی مژگان نازکم می ریخت

چشم های تو چون غبار طلا

تنم از حس دست های تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

می شکفتم ز عشق و می گفتم

( هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود ، چشم من به دنبالش

برود ، عشق من نگهدارش )

 

آه ، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینه ی راه

نرم نرمک خدای تیره ی غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

آیه هایی همه سیاه سیاه

 


فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"



شعر "باد ما را خواهد برد" فروغ فرخزاد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابر ها ، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن ، هیچ .

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تو ست

ای سراپایت سبز

دست هایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "غزل" فروغ فرخزاد

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

 

رگبار نو بهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

 

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

با برگ های مرده هم آغوش می کنی

 

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

 

ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستیت ، که مرا نوش می کنی

 

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

 

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"

شعر "در آب های سبز تابستان" فروغ فرخزاد

تنها تر از یک برگ

با بار شادی های مهجورم

در آب های سبز تابستان

آرام می رانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غم های پاییزی

 

در سایه ای خود را رها کردم

در سایه ی بی اعتبار عشق

در سایه فرّار خوشبختی

در سایه ی ناپایداری ها

 

شب ها که می چرخد نسیمی گیج

در آسمان کوته دل تنگ

شب ها که می پیچد مِهی خونین

در کوچه های آبی رگ ها

شب ها که تنهاییم

با رعشه های روحمان ، تنها -

در ضربه های نبض می جوشد

احساس هستی ، هستی بیمار

 

( در انتظار دره ها رازی ست )

این را به روی قله های کوه

بر سنگ های سهمگین کندند

آن ها که در خط سقوط خویش

یک شب سکوت کوهساران را

از التماسی تلخ آکندند

 

( در اضطراب دست های پر،

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه ها زیبا ست )

این را زنی در آب ها می خواند

در آب های سبز تابستان

گویی که در ویرانه ها می زیست

 

ما یکدگر را با نفسهامان

آلوده می سازیم

آلوده ی تقوای خوشبختی

ما از صدای باد می ترسیم

ما از نفوذ سایه های شک

در باغ های بوسه هامان رنگ می بازیم

ما در تمام میهمانی های قصر نور

از وحشت آواز می لرزیم

 

اکنون تو اینجایی

گسترده چون عطر اقاقی ها

در کوچه های صبح

بر سینه ام سنگین

در دست هایم داغ

در گیسوانم رفته از خود ، سوخته ، مدهوش

اکنون تو اینجایی

 

چیزی وسیع و تیره و انبوه

چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز

بر مردمک های پریشانم

می چرخد و می گسترد خود را

شاید مرا از چشمه می گیرند

شاید مرا از شاخه می چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند

شاید ...

دیگر نمی بینم

 

ما بر زمینی هرزه روییدیم

ما بر زمینی هرزه می باریم

ما (هیچ)  را در راه ها دیدیم

بر اسب زرد بالدار خویش

چون پادشاهی راه می پیمود

 

افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت ، زیرا دوست می داریم

دلتنگ ، زیرا عشق نفرینی ست

 


فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"

شعر "میان تاریکی" فروغ فرخزاد

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای می مرد

 

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

تمام هستی من

چو یک پیاله ی شیر

میان دستم بود

نگاه آبی ماه

به شیشه ها می خورد

 

ترانه ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود می لغزید

به روی پنجره ها

 

تمام شب آن جا

میان سینه ی من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می خواست

دو دست سرد او را

دوباره پس می زد

 

تمام شب آن جا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو می ریخت

کسی ز خود می ماند

کسی تو را می خواند

هوا چو آواری

به روی او می ریخت

 

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجا ست خانه ی باد ؟

کجا ست خانه ی باد ؟



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"

شعر "بر او ببخشایید" فروغ فرخزاد

بر او ببخشایید

بر او که گاه گاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب های راکد

و حفره های خالی از یاد می برد

و ابلهانه می پندارد

که حق زیستن دارد

 

بر او ببخشایید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دوردست تحرک

در دیدگان کاغذیش آب می شود

 

بر او ببخشایید

بر او که در سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطر های منقلب شب

خواب هزار ساله ی اندامش را

آشفته می کند

 

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشی ست

اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد

و گیسوان بیهُده اش

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

 

ای ساکنان سرزمین ساده ی خوشبختی

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

زیرا که مسحور است

زیرا که ریشه های هستی بارآور شما

در خاک های غربت او نقب می زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"



شعر "دریافت" فروغ فرخزاد

در حباب کوچک

روشنایی خود را می فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهای تهی

شب مسموم از هُرم زهر آلود تنفس ها

شب ...

 

گوش دادم

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

 

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم ...

 

نبضم از طغیان خون متورم بود

و تنم ...

تنم از وسوسه ی

متلاشی گشتن

 

روی خط های کج و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می شد در کف ، در زردی ، در خفقان

داشتم با همه جنبش هایم

مثل آبی راکد

ته نشین می شدم آرام آرام

داشتم

لِرد می بستم در گودالم

 

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگیم

موش منفوری در حفره ی خود

یک سرود زشت مُهمل را

با وقاحت می خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود

و روان می شد بر سطح فراموشی

 

آه من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ

هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید

آه

من به یاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز می شد در بهتی معصوم

تا بیامیزد با آن مبهم ، آن گنگ ، آن نامعلوم

 

در حباب کوچک

روشنایی ، خود را

در خطی لرزان خمیازه کشید



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "وصل" فروغ فرخزاد

آن تیره مردمک ها ، آه

آن صوفیان ساده ی خلوت نشین من

در جذبه ی سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

 

دیدم که بر سراسر من موج می زند

چون هرم سرخگونه ی آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج باران ها

چون آسمانی از نفس فصل های گرم

تا بی نهایت

تا آن سوی حیات

گسترده بود او

 

دیدم که در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

 

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هاله ی حریق

می خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه های پرده ی ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشاله ی طولانی طلب

و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشده ی من

 

دیدم که می رهم

دیدم که می رهم

 

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت ، ریخت ، ریخت

در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"



شعر "عاشقانه" فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر تواَم سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردید ها

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست

 

 

این دل تنگ من و این بار نور ؟

هایهوی زندگی در قعر گور ؟

 

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

 

درد تاریکی ست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرّارها

گم شدن در پهنه ی بازارها

 

 

آه ، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره ، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب ، تو

بستر رگهام را سیلاب ، تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه

با قدم هایت قدم هایم به راه

 

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه ، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه ، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه ، آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ، این خیرگی ست

چلچراغی در سکوت و تیرگی ست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه ، می خواهم که بشکافم ز هم

شادیَم یکدم بیالاید به غم

آه ، می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پرواز ها ؟

این شب خاموش و این آواز ها ؟

 

 

ای نگاهت لای لایی سِحربار

گاهوار کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من

 

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"


شعر "پرسش" فروغ فرخزاد

سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها

سلام قرمز ها ، سبز ها ، طلایی ها

به من بگویید ، آیا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است

و مثل آخر شب های شهر ، بسته و خلوت

صدای نی لبکی را شنیده اید

که از دیار پری های ترس و تنهایی

به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها ،

و لای لای کوکی ساعت ها ،

و هسته های شیشه ای نور - پیش می آید ؟

 

و همچنان که پیش می آید ،

ستاره های اکلیلی ، از آسمان به خاک می افتند

و قلب های کوچک بازیگوش

از حس گریه می ترکند



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"



شعر "جمعه" فروغ فرخزاد

جمعه ی ساکت

جمعه ی متروک

جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز

جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار

جمعه ی خمیازه های موذی کشدار

جمعه ی بی انتظار

جمعه ی تسلیم

 

خانه ی خالی

خانه ی دلگیر

خانه ی دربسته بر هجوم جوانی

خانه ی تاریکی و تصوّر خورشید

خانه ی تنهایی و تفأل و تردید

خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

 

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ...



فروغ فرخزاد

از کتاب "تولدی دیگر"