شاپرک
شاپرکی که روی شاخه ی تن من نشست
به من آموخت
می توان در میان مردارها زنده بود
من و تنهایی یک شهر غریب
و شاپرکی به اندازه وسعت دید
چون به زیبایی آن خیره شدم
همه ی مردم شهر جمع شدند
تن من چون چوب، خشک
چشم از دیده پر نور
و دلم در التهاب بود
همه ی مردم شهر دیدند
همه ی مردم شهر دیدند دیدند دیدند
که من و تو 
از آن چشمه ی پر نور که خدا جاری ساخت
جرعه ها نوشیدیم
و از آن رخت سیاه که به دل آویختند
 بگریختیم بگریختیم بگریختیم
همه دیدند همه دیدند
که من و تو
مست بودیم مست بودیم
مست از یک شراب
که خدا داد به ما
تو به من چسبیدی
من به تو دل دادم
یک نظر از شعور
من به تو عشق دادم
تو به من پیغامی
که انتظار مرا دارد
همه ی مردم شهر
ای کاش می دیدند به چشم دل
نه به آن چشمی که کور است
که در آن وادی عشق
سلیمان با مورچه ها سخن گفت
و من حقیر تر از اویم اما
با فرشته ای به شکل یک شاپرک
سخن گفتم
همه دیدند همه دیدند همه دیدند
که من و تو

شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1391