نقاب به صورتان

همه به صورت نقابی دارند از جنس پوست
با تو ام ای رفیق خبر نداری از دوست
او را که بسیار دوست داشتم رها کردم
وقتی که از پشت نقابش اندکی نظر کردم
مگر خبر نداری که چشمانم بی تاب شدند
از دیدن چهره های حیوانی گریان شدند
در این دنیا شبها زندگی وحشتناک است
به وقت صبح دیدن مردم دردناک است
***
ای کاش در جنگی زیبا کلبه ای داشتم
به  دور از  تمام آدمیان مکانی  داشتم
رودی که از کنار کلبه می گذشت آبم می داد
ماهیان و پرندگان  جنگل طعامم می داد
تنها بودم با خدای خویش در راز و نیاز
پریان و فرشتگان در کنارم بودند بهر نیاز
شبها در کنار شکوفه ها در زیر نور ماه به رویا
خواب می دیدم خدا را در عرش کبریا
که کسی گفت چرا از آدمیان  بیزاری
از شر آنان سر به فلک گذاشته گریزانی
گویم از شر آنان نه ترسیست نه حراسی
بلکه دل می شکنند با نیرنگ بی حواسی

شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1390