مهربانم

چه می دانم؟! چرا اینگونه شد نمی دانم
وای چه شد! چرا اینگونه شد نمی دانم

امشب تا به سحر بر زانوان شب گریستم
دل می شکست و من باز می گریستم

چه بگویم از دردی که سراسر شوق بود روزی
من منتظر بودم، او گفت نمی سوزی

با این که ندیده بودم نشنیده بودم عاشق بودم
حس می کردم او را در لابه لای ثانیه ها منتظر بودم

روزها در پی هم می گذشتند، من تشنه تر
آسمان عاشق بود، من دیوانه تر

مهلتی نمانده بود تا روز آخر
خبر آمد مرا از یار یارم، یار دگر

بگفتا دگر نخواهی دید پری رویاهایت را
آن دختر پاک سرشت زیبا رویت را

مپرس حالم را که چشم گرفت بغض ترکید
نفس بند آمد اشک لغزید

مرا چه شد که دیگر روزهایم سیاه گشت
به جز خدا هیچ کس تکیه گاهم نگشت

همه شب همه روز در فکر او بودم او نبود
من چشم به راه او بودم او نبود

تا که اندیشیدم در فکر دگر است
من زمینی او از دیار دگر است

اکنون او دگر نیست در جای دگر است
به دستور خدا در حال دگر است

تا به کی در انتظارم نمی دانم شاید بمیرم
باز در انتظارم چه میدانم شاید ببینم

هر کجا هستی تو را شب و روز چشم در راهم

این عشق الهی ست، پری مهربانم من بیدارم

 

شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1390