من خواهم آمد
یادت می آید آن تصویری که داشتیم
آن قصه ای که در آرزوهایمان بافتیم
تو از عرش کبریاایت چه آرام رد شدی
و مرا از زمین پست ربودی
و به باغی درآمدیم در بهشت
که حتی زمستان هم داشت
زمستان برف پوش بدون سوز
و کلبه ای که رویایی تر از رویاهایمان بود
کلبه ای از جنس تن چوبی جنگل
شاید این همان بهشت آرزوهایمان بود
یادت می آید داستان های عریانیمان
که چشم های پلید از آنجا دور بودند
و جنگل ما را احاطه کرد
و مهتاب شب را رویایی
و فرشتگان بادیگارد جنگل شدند
یادت می آید روزهای اول بهت زده بودیم
از تماشای همدیگر سیر نمی گشتیم
شب و روز از عشق می گفتیم و می گریستیم
ما تازه داشتیم یاد می گرفتیم
ما تازه داشتیم بال می گرفتیم
برای عشق بازی اوج می گرفتیم
* * *
و در آن روز که سوار بر قایق رودخانه ی نور
و رو در روی هم، چشم در چشمان هم
من پارو زنان، تو در تماشای من
از کنار برکه، آرام می گذشتیم
ناگه، من جدایی را به چشمان تو خواندم
تو به من گفتی دروازه ها شکست
برای جدایی مان، هجوم آورده اند
و آن لحظه ها، لحظه های مرگ پی در پی من بود
آن ها که بودند؟، عاشق نماها!؟
تن و روح خلق شده از جبرنماها!؟
ما بلد نبودیم شکایت کردن ها را
اما یاد گرفتیم تحمل کردن ها را
* * *
چرا آسمان بهشت ما هرگز نبارید؟
چرا از چشمان من و تو همیشه غصه بارید؟
چرا تو کاری نکردی، شکایتی نکردی!؟
وقتی مرا می بردند تلاشی نکردی
تنهاتر از او هستم، تنهاتر از او هستم
تنهاتر از او که بعد از او تنهایی نیست
آه، چرا چنین شد!؟
چرا سهم من این شد
و من زمین گیر شدم
و او دوباره مرا فراموش کرد
و می نویسم، دوباره از همه چیز
چرا کسی نمی خواهد بهشت سپید را ببیند!؟
چرا کسی همراه با افکار من نیست؟
چرا کسی لحظه ای از خود جدا نیست؟
چرا ماه ماده ی مهربان شبی به خوابم نمی آید
چرا پری قصه گو برایم قصه نمی خواند
چرا خالق، مانندی برای من نمی سازد
آه، چرا
چرا چنین است!؟
کسی نیست که به عشق بازی افکار برویم؟
که به آرزوها معنا بدهیم
و هرگز و هرگز و هرگز...
  برای من کسی نیست
جز او که یکیست و او تنهاست
و دلش برای دیدارم تنگ شده
بیا به عشق بازی معنا بدهیم
شاعر: مهدی پورآزاد - 1392