جنگلی آشنا

کلبه ایست در جنگلی آشنا
آنجا که رویای مرا او بافت
همانجا که دلی به دلی باخت
کلبه ایست کنار رودی آرام
در جنگل رویاهای من
همانجا که کسی را راه نداد
در آن روزی که من نبودم
***
آنجا که آفتاب نمی آزارد
که سرما نمی پوشاند
آنجا که لاله ها سخن می گویند
که سارها کوچ نمی کنند
همانجا که اسب ها پرواز می کنند
و ستاره ها فرود می آیند
***
و کنار کلبه ی ما
کهنه درختیست تازه
که بر شاخه ی بالایی من و او را جای می دهد
ما غروب را به تماشای تازه می نشینیم
و غروب ما را به درود می گوید
شنیده ای ؟! صدای ماه دلنشین است
و یک پری هر شب برای ما لالایی می خواند
آنجا هراسی نیست، دلهره ای نیست
***
دوست دارم آن قطره ی آبشاری باشم که لحظه ی سقوط را نظاره می کند
یا آن ارتفاء قله ای که در صاعقه ی رعد فرو می ریزد
دوست دارم چشمان پرستویی باشم که تو را از دور می بیند
یا آب آن برکه ای باشم که ماهی ها در آن خوشحالند
در جنگل رویاهای من بهشت تکرار می شود
و تو چشم و چراغ روشنایی بخش رویاهای حقیقی من هستی

شاعر: مهدی پورآزاد - 1393