هجوم سایه ها
به استاد عزل گفتم روزی

چرا با مردمان عشق سوزی

چرا باید برای درد لیلی

تو هم مانند مجنون ها بسوزی

چرا باید برای عشق شیرین

تو هم فرهاد باشی تا بمیری

چرا باید برای درد دلها

شبی همپای پیچک ها نشینی

چرا می خواهی ای سر در گریبان

تو خشم روزگار را تا ببینی

کدامین عشق تو را دیوانه کرده

که زیر پای خود را هم نبینی

چرا با هر کسی سوختی تو ساختی

برای یافتن عشقت تو باختی

ولی باز هم تو دیوانه تو سرکش

به دنبال عطر معشوق دویدی

برای یافتن او، تن روز را

تا غروب خورشید به آسانی دریدی

تو حتی در هجوم سایه ها گم

شدی اما به آرامی شکستی

دگر او را  فراموش کردی اما

هر از گاهی به دنبالش تو گشتی

به استاد عزل گفتم روزی

چرا با خاطرات عشق سوزی
شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1389