گدایان
برون گشت طفلی از خیمه ی گدایان

جامه ژولیده بود و سیه بر رخساران

سراغ طعامی گشت در زباله دانان

آن چه مانده بود به جا ز طعام ثروتمندان

خود نخورد و بازگرداند برای یتیمان

خیمه سیاه بود و سیاهی برای عزیزان

طفل آهی کشید و نشست کنار شریکان

قلب من بود که می شکست در دید پنهان

نانی خوردند و گفتند سپاس ایزد منان

امروزِ ما گذشت برس به داد غریبان

من رهگذری بیش نبودم چو درویشان

در فکر و عجب بودم از راز این انسان
شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1389