دنیای کوچک

دنیایی که من دیدم کفاف این دل تنگ را نمی کند
او فقط دل را تنگ می کند

حتی آسمان ها هم با دل من نمی سازد
که در زیر باران به هیچ عشقی دل نمی بازد

تشنگی من را دریاها توان سیراب ندارد
جز در سجود، آب به حلقوم من راه ندارد

به بانوان زیبای شهر بگو دل من اسیر عشق زمینی نمی شود
انتظار مرا نکشند که این دل برای آنها عشق نمی شود

با دل من کوه ها هم احساس تنگی می کنند
درختان در آرامش شب با من هم دردی می کنند

آه ای درختان شما را بسان فرشته ها دیدم
در پاییز در بهار در زمستان زنده و بینا دیدم

اما در تابستان به پری ها بگویید در همین تابستان که من نیستم
درون چشمان آنها دنیایی برتر دیدم

دل من توان ماندن در سینه را نداشت
سینه زندانی بود که دلم توان بند نداشت

 گل من، تشنه نخواهی ماند به ابرها سپردم تو را بعد من آب دهند
ای کفتر چاهی من به حریم سپردم تو را جای دهد

بس چه خوشحالم که با این دنیای پوشالی وداع می کنم
آه ای دوستان چرا اشک می ریزید من شما را دعا می کنم

گویا وقت تنگ است صدای نور می شنوم
برای بدرقه آمده اند حال و هوار صور می شنوم

ای پری مهربانم به ملک الموت بگو برود که او را توان نیست
جان مرا خدا خواهد گرفت ، جز من و او کسی به این حال آگاه نیست

شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1391