دم آخر
(در سیاهی شب ، درون خانه ای سرد، پشت مانیتوری خسته ، دلتنگی های تو را می نویسم، ) تو عاشق منی که از تو دور گشته، در جستجوی تو از تو گم گشته ، نوازش دست لای موهایت، ددی گفتن های بعد از تکرارت ، دلارهای تا نشده در جیب هایت، شاید هم کمی بعد از سر درد هایت ، ای کاش شب تمام نمی باید شد، ای وای آفتاب درآمد پایان دیدار شد ، بعد از تو باران را از دست نمی شورم، بوی تو را جز تو از تو نمی بویم ، بعد از تو هر شب شب با شب سخن گفتم، شب ها پدید آمد تا من از تو گفتم ، خوش به حال تو و چشمی که با چشم دل تو را انسان دید، در این دیار و دورانی که نمی توان انسان دید،تو و نمازهای خوانده و نخوانده ات، تو و روزه های گرفته و نگرفته ات ، به یاد قصه های من و تو قصه های کودکی، به یاد داستان دراکولا و خانه ی پولکی ، به یاد اشک هایی که ریختی و ندیدند، به یاد کسی که تو را آزار داد و خندیدند ، امروز سه سال گذشته از آن روزها، من من نیستم و تو آن تن نیستی در چشم ها ، که اخلاص تو مرا آموخت خلوص سجده ها، خوش به حال هر سجده ی تو که می ارزد به سجده ها ، و حس های رویایی مان در سرزمین لازمان، در سرزمین جن و پری در لامکان ، شکل تو در تصور یک طلسم بی اثر، بسیار رنجیده ام دیگر شلاق شد بی خطر ، تو و دیدن های شکسته شده ی دل من ، تو و تعجب از واژه های خط خطی من ، که گفتی در آخرین روز دوستت دارم، باز با این غرور شکسته می مانم.
شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1391