چگونه می پنداری انسانی

آه، چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که کوبه های تبر تو هنوز پای درختان را ساقط کرده
آنگاه که تیر سرکش تو گلوی آهوی بیشه زار را دریده
 چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که خشاب به سلاح گذاشته ضامن به رگباری
آنگاه که بوی لجن می دهد هر نفس از حلقوم تو به اخباری
 چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که تو در خواب بودی و همسایه در نماز شب
آنگاه که تو در عیش بودی و همسایه در گرسنگی و تب
 چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که به ریش دیگران خندیدی
آنگاه که به ریش تو خندیدند سر بریدی
 چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که مردمکان چشم تو هرزه می نگریستند
آنگاه که لبان تو یاوه می بافتند یاوه می گفتند
 چگونه می پنداری که تو انسانی
آنگاه که ساکت نشستی در بی فکری و بی عاری
آنگاه که چون صفری در نیایی  به شماری
 چگونه می پنداری که تو انسانی
همین بس که تو بیماری
شرمنده باش از خدای زیبایی

شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1390