بی بضاعت
بی بضاعت پسری، دانشجوی عصر جدید
دوست داشت دختری را، و بر وصل او امید

چونکه کاری نداشت و در جیب پولی نبود
گفت والدین دختر، او را که قسمت نبود

روزها گذشت و شنید پسر، که آوای دیگری
از پیری علیل و سیه روی و پر هوس، خبری

که به زور سکه و سیم و زر خواست هوسی
با دختری جوان و زیبا و سیه چشم وصلتی

تا که فهمید آن دختر عشق او بوده، لحظه ای
کرد قصد دزدی از خانه ی از خدا بی خبری

برف باریده بود و سیاهی آشکار گشت
جوانی که بر دیوار بلندی پدیدار گشت

گویا که هیچ نمی دید جز حس لمس پول
گاه پایش می لرزید بر لبه ی دیواری ملول

چونکه بر زمین افتاد جز صدایی بیش نداشت
آهی بود که برخواست اما شنوایی نداشت

مادری که داغ بر دلش نشست آهی کشید
بیش از این نگویم از مادر که داغی کشید

روزها بیش نگذشت که پیر بدجنس بازگشت
بر در خانه ی آن دختر پدیدار گشت

مردکی پیر و علیل و احمق و پر جفنگ
کرد راضی والدین فقیر را با پول و نیرنگ

آن مردک ندانسته و نیاموخته روی تختی
با زنی زیبا و قشنگ با چشمان مستی

به دور از چشم جوانی که تازه به خاک شد
با رگ هایی پر از آب منعی به خواب شد

این است داستان جوانی که ناکام گذشت
هر چه ظلم کردند بر او آن هم گذشت

در این فکرم روز قیامت چگونه خواهد بود
حال ظالمانی که دنیا به کامشان گذشت
شاعر: مهدی علیپور آزاد - 1391